۴۶۲ بار خوانده شده

بخش ۵۷ - حمله بردن سگ بر کور گدا

یک سگی در کویْ بر کورِ گدا
حَمله می‌آوَرْد چون شیرِ وَغا

سگ کُند آهنگِ دَرویشان به خشم
دَر کَشَد مَهْ خاکِ درویشان به چَشم

کورْ عاجز شد زِ بانگ و بیمِ سگ
اَنْدر آمد کور در تَعْظیمِ سگ

کِی امیرِ صَیْد وِیْ شیرِ شکار
دستْ دستِ توست، دست از من بِدار

کَزْ ضَرورت دُمِّ خَر را آن حکیم
کرد تَعْظیم و لَقَب کردش کَریم

گفت او هم از ضَرورت کِی اَسَد
از چو من لاغَر شِکارَت چه رَسَد؟

گور می‌گیرند یارانَت به دشت
کور می‌گیری تو در کوچه به گشت

گور می‌جویند یارانَت به صَیْد
کور می‌جویی تو در کوچه به کَیْد

آن سگِ عالِمْ شِکارِ گور کرد
وین سگِ بی‌مایه قَصدِ کور کرد

عِلْم چون آموخت سگ، رَست از ضَلال
می‌کُند در بیشه‌ها صَیدِ حَلال

سگ چو عالِم گشت، شُد چالاکِ زَحْف
سگ چو عارف گشت، شُد اَصْحابِ کَهْف

سگ شِناسا شُد که میرِ صَیْد کیست
ای خدا آن نورِ اِشْناسَنده چیست؟

کور نَشْناسَد، نه از بی‌چَشمی است
بلکه این زان است کَزْ جَهْل است مَست

نیست خود بی‌چَشم‌تَر کور از زمین
این زمین از فَضْلِ حَق شُد خَصْم بین

نورِ موسیٰ دید و موسیٰ را نَواخت
خَسْفِ قارون کرد و قارون را شِناخت

رَجْف کرد اَنْدر هَلاکِ هر دَعی
فَهْم کرد از حَقْ که یااَرْضُ ابْلَعی

خاک و آب و باد و نارِ با شَرَر
بی‌خَبَر با ما و با حَقْ با خَبَر

ما به عکسِ آن زِ غیرِ حَقْ خَبیر
بی‌خَبَر از حَقْ و از چندین نَذیر

لاجَرَم اَشْفَقْنَ مِنْها جُمله‌شان
کُند شُد زآمیزِ حیوان حَمله‌شان

گفت بیزاریم جُمله زین حَیات
کو بُوَد با خَلْقْ حَی، با حَقْ مَوات

چون بِمانْد از خَلْق، گردد او یَتیم
اُنْسِ حَق را قَلْب می‌باید سَلیم

چون زِ کوری، دُزد دُزدَد کاله‌یی
می‌کُند آن کورْ عَمْیا ناله‌یی

تا نگوید دُزد او را کآن مَنَم
کَزْ تو دُزدیدم، که دُزدِ پُرفَنَم

کِی شِناسَد کور دُزدِ خویش را
چون ندارد نورِ چَشم و آن ضیا؟

چون بگوید هم بگیر او را تو سخت
تا بگوید او عَلامَت‌هایِ رَخْت

پس جِهادِ اَکْبر آمد عَصرِ دُزد
تا بگوید که چه بُرد آن زنْ بِمُزْد

اَوَّلا دُزدید کُحْلِ دیده‌اَت
چون سِتانی، بازْیابی تَبْصِرَت

کالهٔ حِکْمَت که گُم کرده‌یْ دل است
پیشِ اَهلِ دل یَقینْ آن حاصِل است

کورْدل با جان و با سَمْع و بَصَر
می‌نَدانَد دُزدِ شَیْطان را زَاثَر

زَاهْلِ دل جو، از جَماد آن را مَجو
که جَماد آمد خَلایِقْ پیشِ او

مَشورت جوینده آمد نَزدِ او
کِی آبِ کودک شُده، رازی بگو

گفت رو زین حَلْقه، کین دَر باز نیست
باز گَرد، امروزْ روزِ راز نیست

گَر مکان را رَهْ بُدی در لامَکان
هَمچو شیخان بودَمی من بر دُکان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۶ - به حیلت در سخن آوردن سایل آن بزرگ را کی خود را دیوانه ساخته بود
گوهر بعدی:بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.