۷۴۱ بار خوانده شده

بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا

چون پَیَمبَر دید آن بیمار را
خوشْ نَوازش کرد یارِ غار را

زنده شُد او چون پَیَمبَر را بِدید
گوییا آن دَم مَر او را آفرید

گفت بیماری مرا این بَخت داد
کآمَد این سُلطانْ بَرِ من بامْداد

تا مرا صِحَّت رَسید و عافِیَت
از قُدومِ این شَهِ بی‌حاشِیَت

ای خُجَسته رنج و بیماریّ و تَب
ای مُبارکْ دَرد و بیداریِّ شب

نَکْ مرا در پیری از لُطْف و کَرَم
حَق چُنین رَنْجوری‌یی داد و سَقَم

دَردِ پُشتَم داد هم تا من زِ خواب
بَرجَهَم هر نیمْ‌شب لابُد شتاب

تا نَخُسپَم جُمله شب چون گاومیش
دَردها بَخشید حَقْ از لُطْفِ خویش

زین شِکَست، آن رَحْمِ شاهان جوش کرد
دوزخ از تَهدیدِ منْ خاموش کرد

رنجْ گنج آمد، که رَحمَت‌ها دَروست
مَغزْ تازه شُد، چو بِخْراشید پوست

ای برادر موضِعِ تاریک و سَرد
صَبر کردن بر غَم و سُستیّ و دَرد

چَشمهٔ حیوان و جامِ مَستی است
کان بُلندی‌ها همه در پَستی است

آن بهارانْ مُضْمِر است اَنْدر خَزان
در بهار است آن خَزان، مَگْریز ازان

هَمرَهِ غَم باش و با وحشت بِساز
می‌طَلَب در مرگِ خود عُمرِ دراز

آنچه گوید نَفْسِ تو کین‌جا بَد است
مَشْنَوَش چون کارِ او ضِدّ آمده‌ست

تو خِلافَش کُن که از پیغامبران
این چُنین آمد وَصیَّت در جهان

مَشورت در کارها واجب شود
تا پَشیمانی در آخِر کَم بُوَد

حیله‌ها کردند بسیار اَنْبیا
تا که گَردان شُد بَرین سنگْ آسیا

نَفْس می‌خواهد که تا ویران کُند
خَلْق را گُمراه و سَرگَردان کُند

گفت اُمَّت مَشورت با کی کُنیم؟
اَنْبیا گفتند با عقلِ اِمام

گفت گَر کودک دَرآیَد یا زنی
کو ندارد عقل و رایِ روشنی؟

گفت با او مشورت کُن، وانچه گفت
تو خِلافِ آن کُن و در راه اُفت

نَفْسِ خود را زَن شِناس، از زن بَتَر
زان که زن جُزوی‌ست، نَفْسَت کُلِّ شَر

مَشورت با نَفْسِ خود گَر می‌کُنی
هرچه گوید، کُن خِلاف آن دَنی

گَر نماز و روزه می‌فَرمایَدَت
نَفْسْ مَکّار است، مَکْری زایَدَت

مَشورت با نَفْسِ خویش اَنْدر فِعال
هرچه گوید، عکسِ آن باشد کَمال

بَرنیایی با وِیْ و اِسْتیزِ او
رو بَرِ یاری، بگیر آمیزِ او

عقلْ قُوَّت گیرد از عقلِ دِگَر
نِیشِکَر کامل شود از نیشِکَر

من زِ مَکْرِ نَفْس دیدم چیزها
کو بَرَد از سِحْرِ خود تَمییزها

وَعده‌ها بِدْهَد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شِکَست

عُمر گَر صد سال خود مُهلَت دَهَد
اوت هر روزی بَهانه‌یْ نو نَهَد

گرم گوید وَعده‌هایِ سَرد را
جادُوی مَردی بِبَندد مَرد را

ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ الدّین بیا
که نَرویَد بی‌تو از شوره گیا

از فَلَک آویخته شُد پَرده‌یی
از پِیِ نِفْرینِ دلْ آزرده‌یی

این قَضا را هم قَضا داند عِلاج
عقلِ خَلْقان در قَضا گیج است گیج

اَژدَها گشته‌ست آن مارِ سیاه
آن کِه کِرمی بود، اُفتاده به راه

اَژدَها و مار اَنْدر دستِ تو
شُد عَصا، ای جانِ موسیٰ مَستِ تو

حُکْمِ خُذْها لا تَخَفْ دادَت خدا
تا به دَستَت اَژدَها گردد عَصا

هین، یَدِ بَیْضا نِما ای پادشاه
صُبحِ نو بُگْشا زِ شب‌هایِ سیاه

دوزخی اَفْروخت در وِیْ دَم فُسون
ای دَمِ تو از دَمِ دریا فُزون

بَحْرِ مَکّار است، بِنْموده کَفی
دوزخ است، از مَکْر بِنْموده تَفی

زان نِمایَد مُختَصر در چَشمِ تو
تا زَبون بینیش، جُنْبَد خشمِ تو

هم‌چُنان که لشکرِ اَنْبوه بود
مَر پَیَمبَر را به چَشمْ اندک نِمود

تا بَریشان زد پَیَمبَر بی‌خَطَر
وَرْ فُزون دیدی، از آن کردی حَذَر

آن عِنایَت بود و اَهلِ آن بُدی
اَحمَدا وَرْنه تو بَددل می‌شُدی

کَم نِمود او را و اَصْحابِ وِرا
آن جِهادِ ظاهِر و باطنْ خدا

تا مُیَسَّر کرد یُسْریٰ را بَرو
تا زِ عُسْریٰ او بِگَردانید رو

کَم نِمودن مَر وِرا پیروز بود
که حَقَش یار و طَریق‌آموز بود

آن کِه حَق پُشتَش نباشد از ظَفَر
وای اگر گُربه‌ش نِمایَد شیرِ نَر

وای اگر صد را یکی بینَد زِ دور
تا به چالِش اَنْدر آید از غُرور

زان نِمایَد ذوالْفَقاری حَربه‌یی
زان نِمایَد شیرِ نَر چون گُربه‌یی

تا دلیر اَنْدر فُتَد اَحْمَق به جنگ
وَنْدَر آرَدْشان بِدین حیلَت به چَنگ

تا به پایِ خویش باشند آمده
آن فِلیوان جانِبِ آتش کَده

کاهْ بَرگی می‌نِمایَد تا تو زود
پُف کُنی، کو را بِرانی از وجود

هین، که آن کَهْ کوه‌ها بَرکَنده است
زو جهانْ گریان و او در خنده است

می‌نِمایَد تا به کَعْب این آبِ جو
صد چو عاجْ اِبْنِ عُنُق شُد غَرقِ او

می‌نِمایَد موجِ خونَش تَلِّ مُشک
می‌نِمایَد قَعْرِ دریا خاکِ خُشک

خُشک دید آن بَحْر را فرعونِ کور
تا دَرو رانْد از سَرِ مَردیّ و زور

چون دَرآیَد در تَکِ دریا بُوَد
دیدهٔ فرعون کِی بینا بُوَد؟

دیده بینا از لِقایِ حَق شود
حَق کجا هم‌رازِ هر اَحْمَق شود؟

قَند بینَد، خود شود زَهرِ قَتول
راه بینَد، خود بُوَد آن بانگِ غول

ای فَلَک در فِتْنهٔ آخِر زمان
تیز می‌گردی، بِدِه آخِر زمان

خَنجَرِ تیزی تو اَنْدر قَصدِ ما
نیشِ زَهرآلوده‌یی در فَصْدِ ما

ای فَلَک از رَحْمِ حَقْ آموز رَحْم
بر دلِ موران مَزَن چون مارْ زَخم

حَقِّ آن کِه چَرخهٔ چَرخِ تو را
کرد گَردانْ بَر فَرازِ این سَرا

که دگرگون گردی و رَحمَت کُنی
پیش ازان که بیخِ ما را بَرکَنی

حَقِّ آن که دایگی کردی نَخُست
تا نِهالِ ما زِ آب و خاکْ رُست

حَقِّ آن شَهْ که تو را صاف آفرید
کرد چندان مَشْعله در تو پَدید

آن چُنان مَعْمور و باقی داشتَت
تا که دَهْری از اَزَل پِنْداشْتَت

شُکر دانستیم آغازِ تو را
اَنْبیا گفتند آن رازِ تو را

آدمی دانَد که خانه حادِث است
عنکبوتی نه که در وِیْ عابِث است

پَشّه کِی دانَد که این باغ از کِی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دِیْ است

کِرمْ کَنْدَر چوب زایَد سُست‌حال
کِی بِدانَد چوب را وَقتِ نِهال؟

وَرْ بِدانَد کِرم از ماهیَّتَش
عقل باشد، کِرم باشد صورتَش

عقلِ خود را می‌نِمایَد رَنگ‌ها
چون پَری دور است از آن فَرسنگ‌ها

از مَلَک بالاست، چه جایِ پَری
تو مگسْ‌پَرّی به پَستی می‌پَری

گَرچه عقلَت سویِ بالا می‌پَرَد
مُرغِ تَقْلیدَت به پَستی می‌چَرَد

عِلْمِ تَقلیدی وَبالِ جانِ ماست
عاریه‌ست و ما نِشَسته کآنِ ماست

زین خِرَد جاهِل هَمی باید شُدن
دست در دیوانگی باید زدن

هرچه بینی سودِ خود، زان می‌گُریز
زَهر نوش و آبِ حیوان را بِریز

هر کِه بِسْتایَد تو را، دُشنام دِهْ
سود و سَرمایه به مُفْلِسْ وام دِهْ

ایمِنی بُگْذار و جایِ خَوْفْ باش
بُگْذر از ناموس و رُسوا باش و فاش

آزمودم عقلِ دوراَنْدیش را
بَعد ازین دیوانه سازم خویش را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۳ - حکایت
گوهر بعدی:بخش ۵۵ - عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.