۳۴۴ بار خوانده شده
خانهیی نو ساخت روزی نو مُرید
پیر آمد خانهٔ او را بِدید
گفت شیخ آن نو مُریدِ خویش را
اِمْتِحان کرد آن نِکو اَنْدیش را
روزَن از بَهرِ چه کردی ای رَفیق؟
گفت تا نور اَنْدر آید زین طَریق
گفت آن فَرع است، این باید نیاز
تا ازین رَهْ بِشْنَوی بانگِ نماز
بایَزید اَنْدر سَفَر جُستی بَسی
تا بِیابَد خِضْرِ وَقتِ خود کسی
دید پیری با قَدی هَمچون هِلال
دید در وِیْ فَرّو گفتارِ رِجال
دیده نابینا و دلْ چون آفتاب
هَمچو پیلی دیده هِنْدُستان به خواب
چَشمْ بَسته، خُفته بینَد صد طَرَب
چون گُشایَد، آن نَبینَد ای عَجَب
بَسْ عَجَب در خوابْ روشن میشود
دلْ دَرونِ خوابْ روزَن میشود
آن کِه بیدار است و بیند خوابِ خَوش
عارف است او، خاکِ او در دیده کَش
پیشِ او بِنْشَست و میپُرسید حال
یافتَش درویش و هم صاحِبعِیال
گفت عَزْمِ تو کجا ای بایَزید؟
رَخْتِ غُربَت را کجا خواهی کَشید؟
گفت قَصدِ کعبه دارم از پِگَهْ
گفت هین، با خود چه داری زادِ رَهْ؟
گفت دارم از دِرَمْ نُقره دویست
نَکْ بِبَسته سخت بر گوشهیْ رَدیست
گفت طَوْفی کُن به گِردَم هفت بار
وین نِکوتَر از طَوافِ حَج شُمار
و ان دِرَمها پیشِ من نِهْ ای جواد
دان که حَج کردیّ و حاصل شُد مُراد
عُمره کردی، عُمرِ باقی یافتی
صاف گشتی، بر صَفا بِشْتافتی
حَقِّ آن حَقّی که جانَت دیده است
که مرا بر بیتِ خود بُگْزیده است
کعبه هرچندی که خانهیْ بِرِّ اوست
خِلْقَتِ من نیز خانهیْ سِرِّ اوست
تا بِکَرد آن کعبه را در وِیْ نَرَفت
وَنْدَرین خانه به جُز آن حَیْ نرفت
چون مرا دیدی، خدا را دیدهیی
گِردِ کعبهیْ صِدْق بَر گَردیدهیی
خِدمَتِ من طاعَت و حَمْدِ خداست
تا نَپِنْداری که حَق از من جُداست
چَشمِ نیکو باز کُن، در من نِگَر
تا بِبینی نورِ حَق اَنْدَر بَشَر
بایَزید آن نُکتهها را هوش داشت
هَمچو زَرّین حَلْقهاَش در گوش داشت
آمد از وِیْ بایَزید اَنْدر مَزید
مُنْتَهی در مُنْتَها آخِر رَسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
پیر آمد خانهٔ او را بِدید
گفت شیخ آن نو مُریدِ خویش را
اِمْتِحان کرد آن نِکو اَنْدیش را
روزَن از بَهرِ چه کردی ای رَفیق؟
گفت تا نور اَنْدر آید زین طَریق
گفت آن فَرع است، این باید نیاز
تا ازین رَهْ بِشْنَوی بانگِ نماز
بایَزید اَنْدر سَفَر جُستی بَسی
تا بِیابَد خِضْرِ وَقتِ خود کسی
دید پیری با قَدی هَمچون هِلال
دید در وِیْ فَرّو گفتارِ رِجال
دیده نابینا و دلْ چون آفتاب
هَمچو پیلی دیده هِنْدُستان به خواب
چَشمْ بَسته، خُفته بینَد صد طَرَب
چون گُشایَد، آن نَبینَد ای عَجَب
بَسْ عَجَب در خوابْ روشن میشود
دلْ دَرونِ خوابْ روزَن میشود
آن کِه بیدار است و بیند خوابِ خَوش
عارف است او، خاکِ او در دیده کَش
پیشِ او بِنْشَست و میپُرسید حال
یافتَش درویش و هم صاحِبعِیال
گفت عَزْمِ تو کجا ای بایَزید؟
رَخْتِ غُربَت را کجا خواهی کَشید؟
گفت قَصدِ کعبه دارم از پِگَهْ
گفت هین، با خود چه داری زادِ رَهْ؟
گفت دارم از دِرَمْ نُقره دویست
نَکْ بِبَسته سخت بر گوشهیْ رَدیست
گفت طَوْفی کُن به گِردَم هفت بار
وین نِکوتَر از طَوافِ حَج شُمار
و ان دِرَمها پیشِ من نِهْ ای جواد
دان که حَج کردیّ و حاصل شُد مُراد
عُمره کردی، عُمرِ باقی یافتی
صاف گشتی، بر صَفا بِشْتافتی
حَقِّ آن حَقّی که جانَت دیده است
که مرا بر بیتِ خود بُگْزیده است
کعبه هرچندی که خانهیْ بِرِّ اوست
خِلْقَتِ من نیز خانهیْ سِرِّ اوست
تا بِکَرد آن کعبه را در وِیْ نَرَفت
وَنْدَرین خانه به جُز آن حَیْ نرفت
چون مرا دیدی، خدا را دیدهیی
گِردِ کعبهیْ صِدْق بَر گَردیدهیی
خِدمَتِ من طاعَت و حَمْدِ خداست
تا نَپِنْداری که حَق از من جُداست
چَشمِ نیکو باز کُن، در من نِگَر
تا بِبینی نورِ حَق اَنْدَر بَشَر
بایَزید آن نُکتهها را هوش داشت
هَمچو زَرّین حَلْقهاَش در گوش داشت
آمد از وِیْ بایَزید اَنْدر مَزید
مُنْتَهی در مُنْتَها آخِر رَسید
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۲ - گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی میکن
گوهر بعدی:بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.