۷۷۱ بار خوانده شده

بخش ۳۴ - انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا

مُقْری‌یی می‌خوانْد از رویِ کتاب
ماؤُکُم غَوْرًا، زِ چَشمه بَندَم آب

آب را در غَوْرها پنهان کُنم
چَشمه‌ها را خُشک و خُشکِسْتان کُنم

آب را در چَشمه کِه آرَد دِگَر
جُز منِ بی‌مِثْل و با فَضْل و خَطر؟

فلسفیِّ مَنْطِقیِّ مُسْتَهان
می‌گُذشت از سویِ مَکْتَب آن زمان

چون که بِشْنید آیَت، او از ناپَسَند
گفت آریم آب را ما با کُلَند

ما به زَخْمِ بیل و تیزیِّ تَبَر
آب را آریم از پَستی زَبَر

شب بِخُفت و دید او یک شیرمَرد
زد طَپانچه، هر دو چَشْمَش کور کرد

گفت زین دو چَشمهٔ چَشم ای شَقی
با تَبَر نوری بَرآر اَرْ صادقی

روز بَرجَست و دو چَشمِ کور دید
نورِ فایِضْ از دو چَشمَش ناپَدید

گَر بِنالیدیّ و مُسْتَغْفِر شُدی
نورِ رفته از کَرَم ظاهر شُدی

لیکْ اِسْتِغْفار هم در دست نیست
ذوقِ توبه نُقلِ هر سَرمَست نیست

زشتیِ اَعْمال و شومیِّ جُحود
راهِ توبه بر دلِ او بَسته بود

از نیاز و اِعْتِقادِ آن خَلیل
گشت مُمکن اَمرِ صَعْب و مُسْتَحیل

هم‌چُنین بَرعکسِ آن، اِنْکارِ مَرد
مِس کُند زَر را و صُلْحی را نَبَرد

دلْ به سَختی هَمچو رویِ سنگ گشت
چون شِکافَد توبه آن را بَهرِ کَشت؟

چون شُعَیبی کو که تا او از دُعا
بَهرِ کِشتن خاک سازد کوه را؟

یا به دَریوزه‌یْ مُقَوْقِس از رَسول
سَنگ‌لاخی مَزْرَعی شُد با اصول

کَهْرُبایِ مَسْخ آمد این دَغا
خاکِ قابل را کُند سَنگ و حَصا

هر دلی را سَجده هم دَستور نیست
مُزدِ رَحمَتْ قِسْمِ هر مُزدور نیست

هین به پُشتِ آن مَکُن جُرم و گناه
که کُنم توبه، دَرآیَم در پَناه

می‌بِبایَد تاب و آبی توبه را
شَرط شُد بَرق و سَحابی توبه را

آتش و آبی بِبایَد میوه را
واجب آید ابر و بَرقْ این شیوه را

تا نباشد بَرقِ دل وَابْرِ دو چَشم
کِی نِشینَد آتشِ تَهدید و خشم؟

کِی بِرویَد سَبزهٔ ذوقِ وصال؟
کِی بِجوشَد چَشمه‌ها زآبِ زُلال؟

کِی گُلِسْتانْ راز گوید با چَمَن؟
کِی بَنَفشه عَهْد بَندَد با سَمَن؟

کِی چَناری کَفْ گُشایَد در دُعا؟
کِی درختی سَر فَشانَد در هوا؟

کِی شُکوفه آستینِ پُر نِثار
بَر فَشانْدَن گیرد اَیّامِ بهار؟

کِی فُروزَد لاله را رُخْ هَمچو خون؟
کِی گُل از کیسه بَرآرَد زَرْ بُرون؟

کِی بِیایَد بُلبُل و گُل بو کُند؟
کِی چو طالِب فاخته کوکو کُند؟

کِی بگوید لَکْلَک آن لَکْ‌لَکْ به جان؟
لَکْ چه باشد؟ مُلْکِ توست ای مُسْتَعان

کِی نِمایَد خاکْ اسرارِ ضَمیر؟
کِی شود بی‌آسْمانْ بُستانْ مُنیر؟

از کجا آورده‌اند آن حُلّه‌ها؟
مِنْ کَریمٍ مِن رَحیمٍ کُلَّها

آن لَطافت‌ها نِشانِ شاهِدی‌ست
آن نِشانِ پایْ مَردِ عابِدی‌ست

آن شود شاد از نِشانْ کو دید شاه
چون ندید او را، نباشد اِنْتِباه

روحِ آن کَس کو به هنگامِ اَلَست
دید رَبِّ خویش و شُد بی‌خویشْ مَست

او شِناسَد بویِ مِیْ، کو مِیْ بِخَورْد
چون نَخورْد او میْ، چه دانَد بویْ کرد

زان که حِکْمَت هَمچو ناقه‌یْ ضالّه‌ست
هَمچو دَلّاله شَهان را دالّه‌ست

تو بِبینی خواب در یک خوش‌لِقا
کو دَهَد وَعْده وْ نِشانی مَر تو را

که مُرادِ تو شود وینک نِشان
که به پیش آید تو را فَردا فُلان

یک نشانی آن که او باشد سَوار
یک نشانی که تو را گیرد کِنار

یک نشانی که بِخندَد پیشِ تو
یک نشانْ که دست بَندَد پیشِ تو

یک نِشانی آن که این خواب از هَوَس
چون شود فردا، نگویی پیشِ کَس

زان نِشانْ هم زکَّریّا را بِگُفت
که نیایی تا سه روز اصلا به گفت

تا سه شب خامُش کُن از نیک و بَدَت
این نشان باشد که یَحْییٰ آیَدَت

دَمْ مَزَن سه روز اَنْدر گفت و گو
کین سُکوت است آیَتِ مَقْصودِ تو

هین مَیاوَر این نشان را تو به گفت
وین سُخَن را دار اَنْدر دلْ نَهُفت

این نِشان‌ها گویَدَش هَمچون شِکَر
این چه باشد؟ صد نشانیِّ دِگَر

این نِشانِ آن بُوَد کان مُلْک و جاه
که هَمی جویی؟ بیابی از اِلٰه

آن کِه می‌گِریی به شب‌هایِ دراز
وان کِه می‌سوزی سَحَرگَهْ در نیاز

آن کِه بی آنْ روزِ تو تاریک شُد
هَمچو دوکی گَردَنَت باریک شُد

وانچه دادی هرچه داری در زکات
چون زکاتِ پاکْبازان رَخْت‌هات

رَخْت‌ها دادیّ و خواب و رَنگِ رو
سَر فِدا کردیّ و گشتی هَمچو مو

چند در آتش نِشَستی هَمچو عود
چند پیشِ تیغ رفتی هَمچو خود

زین چُنین بیچارگی‌ها صد هزار
خویِ عُشّاق است و نایَد در شُمار

چون که شب این خواب دیدی، روز شُد
از امیدش روزِ تو پیروز شُد

چَشمْ گَردان کرده‌یی بر چَپّ و راست
کان نِشان و آن عَلامَت‌ها کجاست؟

بر مِثالِ بَرگ می‌لَرزی که وای
گَر رَوَد روز و نِشان نایَد به جایْ

می‌دَوی در کوی و بازار و سَرا
چون کسی کو گُم کُند گوساله را

خواجه خیر است، این دَوادو چیستَت؟
گُم شُده این‌جا که داری کیستَت؟

گویی‌اَش خیر است، لیکِن خیرِ من
کَس نَشایَد که بِدانَد غیرِ من

گَر بگویم، نَکْ نِشانَم فَوْت شُد
چون نِشان شُد فَوْت، وَقتِ مَوْت شُد

بِنْگَری در رویِ هر مَردی سَوار
گویَدَت مَنْگَر مرا دیوانه‌وار

گویی‌اَش من صاحِبی گُم کرده‌ام
رو به جُست و جویِ او آورده‌ام

دولَتَت پاینده بادا ای سَوار
رَحْم کُن بر عاشقان، مَعْذور دار

چون طَلَب کردی به جِد، آمد نَظَر
جِدْ خَطا نَکْنَد، چُنین آمد خَبَر

ناگهان آمد سَواری نیکْ بَخت
پس گرفت اَنْدر کِنارَت سختْ سخت

تو شُدی بی‌هوش و اُفْتادی به طاق
بی‌خَبَر گفت اینْت سالوس و نِفاق

او چه می‌بیند دَرو؟ این شور چیست؟
او نَدانَد کان نِشانِ وَصلِ کیست

این نِشان در حَقِّ او باشد که دید
آن دِگَر را کِی نِشان آید پَدید؟

هر زمان کَزْ وِیْ نِشانی می‌رَسید
شَخْص را جانی به جانی می‌رَسید

ماهیِ بیچاره را پیش آمد آب
این نِشان‌ها تِلْکَ آیاتُ الْکِتاب

پس نِشانی‌ها که اَنْدر اَنْبیاست
خاصْ آن جان را بُوَد کو آشِناست

این سُخَن ناقِصْ بِمانْد و بی‌قَرار
دل ندارم، بی‌دِلَم، مَعْذور دار

ذَرّه‌ها را کِی توانَد کَس شِمُرد؟
خاصه آن کو عشقْ عقلِ او بِبُرد

می‌شُمارَم بَرگ‌هایِ باغ را
می‌شُمارَم بانگِ کَبْک و زاغ را

در شُمار اَنْدر نَیایَد، لیکْ من
می‌شُمارَم بَهرِ رُشدِ مُمْتَحَن

نَحْسِ کیوانْ یا که سَعْدِ مُشتری
نایَد اَنْدر حَصْر، گَرچه بِشْمری

لیک هم بعضی ازین هر دو اَثَر
شَرح باید کرد، یعنی نَفْع و ضَر

تا شود مَعْلومْ آثارِ قَضا
شَمّه‌یی مَر اَهلِ سَعْد و نَحْس را

طالِعِ آن کَس که باشد مُشتری
شاد گردد از نَشاط و سَروَری

وان کِه را طالِعْ زُحَل، از هر شُرور
اِحْتیاطَش لازم آید در اُمور

اُذْکُرواللَّهْ شاهِ ما دَستور داد
اَنْدر آتش دید ما را، نور داد

گفت اگرچه پاکَم از ذِکْرِ شما
نیست لایِق مَر مرا تصویرها

لیکْ هرگز مَستِ تصویر و خیال
دَر نَیابَد ذاتِ ما را بی‌مِثال

ذِکْرِ جسمانه خیالِ ناقص است
وَصْفِ شاهانه از آن‌ها خالِص است

شاه را گوید کسی جولاه نیست؟
این چه مَدْح است؟ این مگر آگاه نیست؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۳ - عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
گوهر بعدی:بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.