۴۴۸ بار خوانده شده

بخش ۳۳ - عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد

رَحمَتِ صد تو بَر آن بِلْقیس باد
که خدایش عقلِ صَد مَرده بِداد

هُدهُدی نامه بیاوَرْد و نِشان
از سُلَیمان چند حَرفی با بَیان

خوانْد او آن نکته‌هایِ با شُمول
با حِقارَت نَنْگَرید اَنْدر رَسول

جسمْ هُدهُد دید و جانْ عَنْقاش دید
حِسْ چو کَفّی دید و دلْ دَریاش دید

عقلْ با حِسْ زین طِلِسْماتِ دو رَنگ
چون مُحَمَّد با ابوجَهْلان به جنگ

کافِران دیدند اَحمَد را بَشَر
چون نَدیدَند از وِیْ اِنْشَقَّ الْقَمَر؟

خاک زن در دیدهٔ حِسْ‌بینِ خویش
دیدهٔ حِسْ دشمنِ عقل است و کیش

دیدهٔ حِس را خدا اَعْماش خوانْد
بُت‌پَرَستش گفت و ضِدِّ ماش خوانْد

زان که او کَف دید و دریا را نَدید
زان که حالی دید و فردا را نَدید

خواجهٔ فردا و حالی، پیشِ او
او نمی‌بینَد زِ گنجی یک تَسو

ذَرّه‌یی زان آفتاب آرَد پیام
آفتابْ آن ذَرّه را گردد غُلام

قَطْره‌یی کَزْ بَحْرِ وَحْدت شُد سَفیر
هفت بَحْر آن قَطْره را باشد اسیر

گَر کَفِ خاکی شود چالاکِ او
پیشِ خاکَش سَر نَهَد اَفْلاکِ او

خاکِ آدم چون که شُد چالاکِ حَق
پیشِ خاکَش سَر نَهَند اَمْلاکِ حَق

اَلسَّماءُ انْشَقَّتْ آخِر از چه بود؟
از یکی چَشمی که خاکی‌یی گُشود

خاک از دُردی نِشینَد زیرِ آب
خاکْ بین کَزْ عَرش بُگْذشت از شِتاب

آن لَطافَت پس بِدانْ کَزْ آب نیست
جُز عَطایِ مُبْدِعِ وَهّاب نیست

گَر کُند سِفْلی هوا و نار را
وَرْ زِ گُل او بُگْذرانَد خار را

حاکِم است و یَفْعَلُ اللهْ ما یَشا
کو زِ عینِ دَرد اَنْگیزد دَوا

گَر هوا و نار را سِفْلی کُند
تیرگیّ و دُردی و ثِفْلی کُند

وَرْ زمین و آب را عِلْوی کُند
راهِ گَردون را به پا مَطْوی کُند

پس یَقین شُد که تُعِزُّ مَن تَشا
خاکی‌یی را گفت پَرها بَرگُشا

آتشی را گفت رو، اِبْلیس شو
زیرِ هفتم خاکْ با تَلبیس شو

آدمِ خاکی بُرو تو بر سُها
ای بِلیسِ آتشی رو تا ثَری

چار طَبْع و عِلَّتِ اولیٰ نی‌اَم
در تَصَرُّف دایما من باقی‌اَم

کارِ من بی‌عِلَّت است و مُستقیم
هست تَقدیرم، نه عِلَّت، ای سَقیم

عادتِ خود را بِگَردانَم به وَقت
این غُبار از پیش بِنْشانَم به وَقت

بَحْر را گویم که هین پُر نار شو
گویَم آتش را که رو گُلْزار شو

کوه را گویَم سَبُک شو، هَمچو پَشْم
چَرخ را گویم فُرو در پیشِ چَشم

گویم ای خورشید مَقْرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابرِ سیاه

چَشمهٔ خورشید را سازیم خُشک
چَشمهٔ خون را به فَن سازیم مُشک

آفتاب و مَهْ چو دو گاوِ سیاه
یوغْ بر گَردن بِبَندَدْشان اِلٰه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
گوهر بعدی:بخش ۳۴ - انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.