۴۴۲ بار خوانده شده

بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص

قِصّهٔ شاه و امیران و حَسَد
بر غُلامِ خاص و سُلطانِ خِرَد

دور مانْد از جَرِّ جَرّارِ کَلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام

باغْبانِ مُلْکِ با اِقْبال و بَخت
چون درختی را نَدانَد از درخت

آن درختی را که تَلْخ و رَد بُوَد
وان درختی که یِکَشْ هَفْصَد بُوَد

کِی بَرابَر دارد اَنْدر تَربیت؟
چون بِبینَدْشان به چَشمِ عاقِبَت؟

کان درختان را نِهایَت چیست بَر
گَرچه یکسانَند این دَمْ در نَظَر

شیخ کو یَنْظُرْ بِنورِ اللهْ شُد
از نِهایَت وَزْ نَخُست آگاه شُد

چَشمِ آخُربین بِبَست از بَهرِ حَق
چَشمِ آخِربین گُشاد اَنْدر سَبَق

آن حَسودان، بَد درختان بوده‌اند
تَلْخ گوهر، شوربَختانْ بوده‌اند

از حَسَد جوشان و کَفْ می‌ریختند
در نَهانی مَکْر می‌اَنْگیختند

تا غُلامِ خاص را گَردن زَنَند
بیخِ او را از زمانه بَرکَنند

چون شود فانی؟ چو جانَش شاه بود
بیخِ او در عِصْمَتِ اَلله بود

شاهْ ازان اسرارْ واقِف آمده
هَمچو بوبَکْرِ رَبابی تَن زده

در تماشایِ دلِ بَدگوهران
می‌زدی خُنْبَک بر آن کوزه‌گَران

مَکْر می‌سازند قومی حیله‌مَند
تا که شَهْ را در فُقاعی در کُنند

پادشاهی بَسْ عَظیمی، بی‌کَران
در فُقاعی کِی بِگُنجَد ای خَران؟

از برایِ شاهْ دامی دوختند
آخِر این تَدبیر ازو آموختند

نَحسْ شاگردی که با اُسْتادِ خویش
همسَری آغازَد و آید به پیش

با کدام اُستاد؟ اُستادِ جهان
پیشِ او یکسان هویدا و نَهان

چَشمِ او یَنْظُرْ بِنورِ الله شُده
پَرده‌هایِ جَهْل را خارِق بُده

از دلِ سوراخْ چون کُهنه گِلیم
پَرده‌یی بَندَد به پیشِ آن حکیم

پَرده می‌خَندَد بَرو با صد دَهان
هر دَهانی گشته اِشْکافی بر آن

گوید آن اُستاد مَر شاگرد را
ای کَم از سگ نیسْتَت با من وَفا؟

خود مرا اُسْتا مگیر آهن‌گُسِل
هَمچو خود شاگرد گیر و کورْدل

نَزْ مَنَت یاری‌ست در جان و رَوان؟
بی‌مَنَت آبی نمی‌گردد رَوان؟

پس دلِ من کارگاهِ بَختِ توست
چِه شْکَنی این کارگاه؟ ای نادُرُست

گویی‌اَش پنهان زَنَم آتش‌زَنه
نی به قَلْب از قَلْب باشد روزَنه؟

آخِر از روزَن بِبینَد فکرِ تو
دلْ گواهی‌یی دَهَد زین ذِکْرِ تو

گیر در رویَت نَمالَد از کَرَم
هرچه گویی خَندَد و گوید نَعَم

او نمی‌خَندَد زِ ذوقِ مالِشَت
او هَمی خَندَد بر آن اِسْگالِشَت

پس خِداعی را خِداعی شُد جَزا
کاسه زَن، کوزه بخور، اینک سِزا

گَر بُدی با تو وِرا خَنده‌یْ رضا
صد هزاران گُل شِکُفتی مَر تو را

چون دلِ او در رضا آرَد عَمَل
آفتابی دان که آید در حَمَل

زو بِخندَد هم نَهار و هم بهار
دَرهَم آمیزد شُکوفه وْ سَبزه‌زار

صد هزاران بُلبُل و قُمری نَوا
اَفْکَنند اَنْدر جهانِ بی‌نَوا

چون که بَرگِ روحِ خود زرد و سیاه
می‌بِبینی، چون ندانی خشمِ شاه؟

آفتابِ شاه در بُرجِ عِتاب
می‌کُند روها سِیَه هَمچون کتاب

آن عُطارِد را وَرَق‌ها جانِ ماست
آن سپیدی وان سِیَه میزانِ ماست

باز مَنْشوری نویسد سُرخ و سبز
تا رَهَند اَرْواح از سودا و عَجْز

سُرخ و سبز اُفتاد نَسْخِ نوبَهار
چون خَطِ قَوْس و قُزَح در اِعْتِبار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
گوهر بعدی:بخش ۳۳ - عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.