۵۴۲ بار خوانده شده

بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان

هر طَعامی کآوَریدَنْدَی به وِیْ
کَسْ سویِ لُقمان فرستادی زِ پِیْ

تا که لُقمان دستْ سویِ آن بَرَد
قاصِدا، تا خواجه پَسْ‌خورده‌ش خَورَد

سُؤْرِ او خورْدیّ و شور اَنْگیختی
هر طَعامی کو نَخوردی ریختی

وَرْ بِخوردی بی‌دل و بی‌اِشْتِها
این بُوَد پیوندیِ بی‌اِنْتِها

خَربُزه آورده بودند اَرْمَغان
گفت رو فرزند، لُقمان را بِخوان

چون بُرید و داد او را یک بُرین
هَمچو شِکَّر خوردَش و چون اَنْگَبین

از خوشی که خورْد، داد او را دُوُم
تا رَسید آن کَرچ‌ها تا هِفْدَهُم

مانْد کَرچی، گفت این را من خَورَم
تا چه شیرینْ خَربُزه‌ است این بِنْگَرم

او چُنین خوش می‌خورَد کَزْ ذوقِ او
طَبْع‌ها شُد مُشْتَهیّ و لُقمه‌جو

چون بِخورْد، از تَلْخی‌اَش آتش فُروخت
هم زبان کرد آبِله، هم حَلْق سوخت

ساعتی بی‌خود شُد از تَلْخیِّ آن
بَعد ازان گُفتَش که ای جان و جهان

نوش چون کردی تو چندین زَهر را؟
لُطْف چون اِنْگاشتی این قَهْر را؟

این چه صَبر است؟ این صَبوری ازچه روست؟
یا مگر پیشِ تو این جانَت عَدوست؟

چون نَیاوَرْدی به حیلَت حُجَّتی
که مرا عُذری‌ست، بَس کُن ساعتی؟

گفت من از دستِ نِعْمَت‌بَخشِ تو
خورده‌ام چندان که از شَرمَم دوتو

شَرمَم آمد که یکی تَلْخ از کَفَت
من نَنوشَم، ای تو صاحِب‌مَعرِفَت

چون همه اَجْزامْ از اِنْعامِ تو
رُسته‌اند و غَرقِ دانه وْ دامِ تو

گَر زِ یک تَلْخی کُنم فریاد و داد
خاکْ صد رَهْ بر سَرِ اَجْزام باد

لَذَّتِ دستِ شِکَربَخشَت بِه داشت
اَنْدرین بِطّیخ تَلْخی کِی گذاشت؟

از مَحَبَّت تَلْخ‌ها شیرین شود
از مَحَبَّت مِسّ‌ها زَرّین شود

از مَحَبَّت دُردها صافی شود
از مَحَبَّت دَردها شافی شود

از مَحَبَّت مُرده زَنَده می‌کُنند
از مَحَبَّت شاهْ بَنده می‌کُنند

این مَحَبَّت هم نتیجه‌یْ دانش است
کی گِزافه بر چُنین تَخْتی نِشَست؟

دانشِ ناقص کجا این عشقْ زاد؟
عشقْ زاید ناقص، امّا بر جَماد

بر جَمادی رَنگِ مَطْلوبی چو دید
از صَفیری بانگِ مَحْبوبی شَنید

دانشِ ناقص نَدانَد فَرق را
لاجَرَم خورشید دانَد بَرق را

چون که مَلْعون خوانْد ناقص را رَسول
بود در تأویلْ نُقْصانِ عُقول

زان که ناقص‌تَن بُوَد مرحومِ رَحْم
نیست بر مَرحومْ لایِق، لَعْن و زَخم

نَقْصِ عقل است آن که بَد رَنْجوری است
موجِبِ لَعْنَت، سِزایِ دوری است

زان که تکمیلِ خِرَدها دور نیست
لیکْ تکمیلِ بَدَن مَقْدور نیست

کُفر و فرعونیِّ هر گَبْرِ بَعید
جُمله از نُقْصانِ عقل آمد پَدید

بَهرِ نُقْصانِ بَدَن آمد فَرَج
در نُبی که ما عَلَی الْاعْمی حَرَج

بَرقْ آفِل باشد و بَسْ بی‌وَفا
آفِل از باقی نَدانی بی‌صَفا

بَرق خَندَد، بر کِه می‌خندد؟ بِگو
بر کسی که دلْ نَهَد بر نورِ او

نورهایِ چَرخْ بُبْریده‌پِی است
آن چو لا شَرقیّ و لا غَربی کِی است؟

بَرق را خو یَخْطَفُ اَلْاَبْصار دان
نورِ باقی را همه اَنْصار دان

بر کَفِ دریا فَرَس را رانْدن
نامه‌یی در نورِ برقی خواندن

از حَریصی عاقِبَت نادیدن است
بر دل و بر عقلِ خود خندیدن است

عاقِبَت بین است عقل از خاصیَت
نَفْس باشد کو نَبینَد عاقِبَت

عقلْ کو مَغْلوبِ نَفْس، او نَفْس شُد
مُشتَری ماتِ زُحَل شُد، نَحْس شُد

هم دَرین نَحْسی بِگَردان این نَظَر
در کسی که کرد نَحْسَت دَرنِگَر

آن نَظَر که بِنْگَرَد این جَرّ و مَد
او زِ نَحْسی سویِ سعدی نَقْب زد

زان هَمی گَردانَدَت حالی به حال
ضِدْ به ضِدْ پیداکُنان در اِنْتِقال

تا که خَوْفَت زایَد از ذاتَ الشِّمال
لَذَّتِ ذاتَ الْیَمین، یُرجَی الرِّجال

تا دو پَر باشی که مُرغِ یک‌پَره
عاجِز آمد از پَریدن ای سَره

یا رَها کُن تا نَیایَم در کَلام
یا بِدِه دَستورْ تا گویم تمام

وَرْنه این خواهی نه آن، فَرمانْ تو راست
کَسْ چه داند مَر تو را مَقْصد کجاست؟

جانِ ابراهیم باید تا به نور
بیند اَنْدر نارْ فردوس و قُصور

پایه پایه بَر رَوَد بر ماه و خَور
تا نَمانَد هَمچو حَلْقه بَندِ دَر

چون خَلیل از آسْمانِ هَفتُمین
بُگْذرد که لا اُحِبُّ الْآفِلین

این جهانِ تَنْ غَلَط‌انداز شُد
جُز مَر آن را کو زِ شَهْوت باز شُد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
گوهر بعدی:بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.