۱۵۱۰ بار خوانده شده

بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص

پادشاهی بَنده‌‌یی را از کَرَم
بَرگُزیده بود بر جُمله‌یْ حَشَم

جامگیِّ او وظیفه‌یْ چِلْ امیر
دَهْ یکِ قَدْرَش ندیدی صد وزیر

از کَمالِ طالِع و اِقْبال و بَخت
او اَیازی بود و شَهْ مَحْمودِ وَقت

روحِ او با روحِ شَهْ در اَصْلِ خویش
پیش ازین تَنْ بوده هم‌پیوند و خویش

کارْ آن دارد که پیش از تَنْ بُده‌ست
بُگْذر از این‌ها که نو حادث شُده‌ست

کارْ عارف راست، کو نه اَحْوَل است
چَشمِ او بر کِشْت‌هایِ اَوَّل است

آنچه گندم کاشْتَندَش، وانچه جو
چَشمِ او آن جاست روز و شب گِرو

آنچه آبِسْت است شب جُز آن نَزاد
حیله‌ها و مَکْرها باد است باد

کی کُند دلْ خوش به حیلَت‌هایِ کَش
آن کِه بینَد حیلهٔ حَقْ بر سَرَش؟

او دَرونِ دام و دامی می‌نَهَد
جانِ تو نی آن جَهَد، نی این جَهَد

گَر بِرویَد، وَرْ بِریزد صد گیاه
عاقِبَت بَر رویَد آن کِشته‌یْ اِله

کِشتِ نو کارند بر کِشتِ نَخُست
این دُوُم فانی‌ست و آن اَوَّل دُرُست

تُخْمِ اَوَّل کامل و بُگْزیده است
تُخْمِ ثانی، فاسد و پوسیده است

اَفْکَن این تَدبیرِ خود را پیشِ دوست
گَرچه تَدبیرت هم از تَدبیرِ اوست

کارْ آن دارد که حَقْ اَفراشته‌ست
آخِر آن رویَد که اَوَّل کاشته‌ست

هرچه کاری از برایِ او بِکار
چون اسیرِ دوستی، ای دوستْدار

گِردِ نَفْسِ دُزد و کارِ او مَپیچ
هرچه آن نه کارِ حَق، هیچ است هیچ

پیش ازان که روزِ دین پیدا شود
نَزدِ مالِکْ دُزدِ شب رُسوا شود

رَخْتِ دُزدیده به تَدبیر و فَنَش
مانده روزِ داوَری بر گَردَنَش

صد هزارانْ عقل با هم بَر جَهَند
تا به غیرِ دامِ او دامی نَهَند

دامِ خود را سَخت‌تَر یابَند و بَسْ
کِی نِمایَد قُوَّتی با بادْ خَسْ

گَر تو گویی فایده‌یْ هستی چه بود؟
در سوآلَت فایده هست ای عَنود

گَر ندارد این سوآلَت فایده
چِه شْنَویم این را عَبَث،بی عایده؟

وَرْ سوآلَت را بَسی فایِدِه‌هاست
پس جهانْ بی‌فایده آخِر چراست؟

وَرْ جهان از یک جِهَت بی‌فایده‌ست
از جِهَت‌هایِ دِگَر پُر عایده‌ست

فایده‌یْ تو گَر مرا فایده نیست
مَر تو را چون فایده‌ست،از وِیْ مَایست

حُسنِ یوسُفْ عالَمی را فایده
گَرچه بر اِخْوانْ عَبَث بُد زایده

لَحْنِ داوودی چُنان مَحْبوب بود
لیکْ بر مَحْرومْ بانگِ چوب بود

آبِ نیل از آبِ حیوان بُد فُزون
لیکْ بر مَحْرومْ و مُنْکِر بود خون

هست بر مؤمنْ شَهیدی زندگی
بر مُنافق مُردن است و ژَنْدگی

چیست در عالَم بگو یک نِعْمتی
که نه مَحْرومَند از وِیْ اُمَّتی؟

گاو و خَر را فایده چه در شِکَر؟
هست هر جان را یکی قوتی دِگَر

لیکْ گَر آن قوتْ بر ویْ عارِضی‌ست
پس نَصیحَت کردنْ او را رایضی‌ست

چون کسی کو از مَرَض گِل داشت دوست
گَرچه پِنْداری که آن خود قوتِ اوست

قوتِ اصلی را فرامُش کرده است
رویْ در قوتِ مَرَض آورده است

نوش را بُگْذاشته، سَمْ خورده است
قوتِ عِلَّت را چو چَربِش کرده است

قوت اصلیِّ بَشَر نورِ خداست
قوتِ حیوانی مَرو را ناسِزاست

لیکْ از عِلَّت دَرین افتاد دل
که خورَد او روز و شب زین آب و گِل

رویْ زَرد و پایْ سُست و دلْ سَبُک
کو غذای وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک؟

آن غذایِ خاصِگانِ دولت است
خوردنِ آن بی‌گِلو و آلت است

شُد غذایِ آفتاب از نورِ عَرش
مَر حَسود و دیو را از دودِ فَرش

در شهیدان یُرْزَقونْ فرمود حَق
آن غذا را نی دَهان بُد، نی طَبَق

دل زِ هر یاری غذایی می‌خَورَد
دلْ زِ هر عِلْمی صَفایی می‌بَرَد

صورتِ هر آدمی چون کاسه‌یی‌ست
چَشمْ از مَعنیِّ او حَسّاسه‌یی‌ست

از لِقایِ هر کسی چیزی خَوری
وَزْ قِرانِ هر قَرینْ چیزی بَری

چون سِتاره با سِتاره شُد قَرین
لایِقِ هر دو اثر زایَد یَقین

چون قِرانِ مَرد و زن زایَد بَشَر
وَزْ قِرانِ سنگ و آهنْ شُد شَرَر

وَزْ قِرانِ خاکْ با باران‌ها
میوه‌ها و سَبزه و ریحان‌ها

وَزْ قِرانِ سَبزه‌ها با آدمی
دِلْخوشیّ و بی‌غَمیّ و خُرَّمی

وَزْ قِرانِ خُرَّمی با جانِ ما
می‌بِزایَد خوبی و اِحْسانِ ما

قابِلِ خوردن شود اَجْسامِ ما
چون بَر آیَد از تَفَرُّجْ کامِ ما

سُرخ رویی از قِرانِ خون بُوَد
خون زِ خورشیدِ خوشِ گُلْگون بُوَد

بهترینِ رَنگ‌ها سُرخی بُوَد
وان زِ خورشید است و از وِیْ می‌رَسَد

هر زمینی کان قَرین شُد با زُحَل
شوره گشت و کِشْت را نَبْوَد مَحَل

قُوَّت اَنْدر فِعْل آید زِاتِّفاق
چون قِرانِ دیو با اَهلِ نِفاق

این مَعانی راست از چَرخِ نُهُم
بی همه طاق و طُرُم، طاق و طُرُم

خَلْق را طاق و طُرُم عاریَّت است
اَمْر را طاق و طُرُم ماهیَّت است

از پِیِ طاق و طُرُم خواری کَشَند
بر امیدِ عِزّ در خواری خوشَند

بر امیدِ عِزِّ دَهْ روزه‌یْ خُدوک
گَردنِ خود کرده‌اند از غَمْ چو دوک

چون نمی‌آیند این‌جا که مَنَم
کَنْدَرین عِزّ آفتابِ روشَنَم

مَشرقِ خورشیدْ بُرجِ قیرگون
آفتابِ ما زِ مَشرق‌ها بُرون

مَشرقِ او نِسْبَتِ ذَرّاتِ او
نه بَرآمَد، نه فرو شُد ذاتِ او

ما که واپَس مانْدِ ذَرّاتِ وِییم
در دو عالَمْ آفتاب بی‌فَییم

باز گِردِ شَمسْ می‌گردم عَجَب
هم زِ فَرِّ شَمْس باشد این سَبَب

شَمْس باشد بر سَبَب‌ها مُطَّلِع
هم ازو حَبْلِ سَبَب‌ها مُنْقَطِع

صد هزاران بار بُبْریدم امید
از کِه؟ از شَمْس، این شما باور کنید؟

تو مرا باور مَکُن کَزْ آفتاب
صَبر دارم من، وَ یا ماهی زِ آب

وَرْ شَوَم نومید، نومیدیِّ من
عینِ صُنْعِّ آفتاب است ای حَسَن

عینِ صُنْع از نَفْسِ صانِعْ چون بُرَد؟
هیچ هست از غیرِ هستی چون چَرَد؟

جُمله هستی‌ها ازین روضه چَرَند
گَر بُراق و تازیانْ وَرْ خود خَرَند

لیک اسبِ کور، کورانه چَرَد
می نبیند روضه را، زان است رَد

وان کِه گَردش‌ها ازان دریا نَدید
هر دَم آرَد رو به مِحْرابی جَدید

او زِ بَحْرِ عَذْبْ آب شور خَورْد
تا که آبِ شورْ او را کور کرد

بَحْر می‌گوید به دستِ راست خَور
زآبِ من ای کور تا یابی بَصَر

هست دستِ راست این‌جا ظَنِّ راست
کو بِدانَد نیک و بَد را کَزْ کجاست

نیزه‌ گَردانی‌ست ای نیزه که تو
راست می‌گردی گَهی، گاهی دوتو

ما زِ عشقِ شَمْسِ دین بی‌ناخُنیم
وَرْنه ما آن کور را بینا کُنیم

هانْ ضِیاءُ الحَقْ حُسامُ الدّین تو زود
دارُوَش کُن کوریِ چَشمِ حَسود

توتیایِ کِبْریایِ تیزْفِعْل
دارویِ ظُلْمَت‌کُشِ اِسْتیزْفِعْل

آن کِه گَر بر چَشمِ اَعْمی بَر زَنَد
ظُلْمَتِ صد ساله را زو بَر کَند

جُمله کوران را دَوا کُن جُز حَسود
کَزْ حَسودی بر تو می‌آرَد جُحود

مَر حَسودَت را اگر چه آن مَنَم
جانْ مَدِه تا هم چُنین جان می‌کَنَم

آن کِه او باشد حَسودِ آفتاب
وان کِه می‌رَنجَد زِ بودِ آفتاب

اینْت دَردِ بی‌دَوا، کو راست آه
اینْت افتاده آیَد در قَعْرِ چاه

نَفیِ خورشیدِ اَزَل بایِستِ او
کِی بَرآیَد این مُرادِ او؟ بِگو

بازْ آن باشد که بازآیَد به شاه
بازِ کور است آن کِه شُد گُم‌کرده راه

راه را گُم کرد و در ویرانْ فُتاد
باز در ویرانْ بَرِ جُغْدانْ فُتاد

او همه نور است از نورِ رضا
لیکْ کورَش کرد سَرهَنگِ قَضا

خاکْ در چَشمَش زد و از راه بُرد
در میانِ جُغْد و ویرانَش سِپُرد

بر سَری جُغْدانْش بر سَر می‌زَنند
پَرّ و بالِ نازنینَش می‌کَنند

وَلْوَله افتاد در جُغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جایِ ما

چون سگانِ کویْ پُر خشم و مَهیب
اَنْدر افتادند در دَلْقِ غَریب

باز گوید من چه دَر خورْدَم به جُغد؟
صد چُنین ویرانْ فِدا کردم به جُغد

من نخواهم بود این‌جا، می‌رَوَم
سویِ شاهَنْشاهْ راجِع می‌شَوَم

خویشتن مَکْشید ای جُغدان که من
نه مُقیمَم، می‌رَوَم سویِ وَطَن

این خَراب، آباد در چَشمِ شماست
وَرْنه ما را ساعِدِ شَهْ نازْ جاست

جُغد گفتا باز حیلَت می‌کُند
تا زِ خان و مانْ شما را بَر کَند

خانه‌هایِ ما بگیرد او به مَکْر
بَرکَند ما را به سالوسی زِ وَکْر

می‌نِمایَد سیری این حیلَت‌پَرَست
وَاللَه از جُمله حَریصانْ بَتَّر است

او خورَد از حِرصْ طین را هَمچو دِبْس
دُنْبه مَسْپارید ای یاران به خِرس

لاف از شَهْ می‌زَنَد، وَزْ دستِ شَهْ
تا بَرَد او ما سَلیمان را زِ رَهْ

خود چه جِنْسِ شاه باشد مُرغَکی؟
مَشْنواَش گَر عقل داری اندکی

جِنْسِ شاه است او و یا جِنْسِ وزیر؟
هیچ باشد لایِقِ لَوْزینه سیر؟

آنچه می‌گوید زِ مَکْر و فِعْل و فَن
هست سُلطان با حَشَمْ جویایِ من

اینْت مالیخولیایِ ناپذیر
اینْت لافِ خام و دامِ گولْگیر

هر کِه این باور کُند، از اَبْلَهی‌ست
مُرغَکِ لاغر چه دَرخورْدِ شَهی‌ست؟

کمترین جُغد اَرْ زَنَد بر مَغزِ او
مَر وِرا یاری‌گری از شاه کو؟

گفت باز اَرْ یک پَرِ من بِشْکَند
بیخِ جُغْدِستانْ شَهَنْشه بَر کَند

جُغد چِه بْوَد؟ خود اگر بازی مرا
دلْ بِرَنجانَد،کُند با من جَفا

شَهْ کُند توده به هر شیب و فَراز
صد هزاران خَرمَن از سَرهایِ باز

پاسْبانِ من عنایاتِ وِیْ است
هر کجا که من رَوَم، شَهْ در پِی است

در دِلِ سُلطانْ خیالِ من مُقیم
بی خیالِ منْ دلِ سُلطان سَقیم

چون بِپَرّانَد مرا شَهْ در رَوِش
می‌پَرَم بر اوجِ دلْ چون پَرتوِش

هَمچو ماه و آفتابی می‌پَرَم
پَرده‌هایِ آسْمان‌ها می‌دَرَم

روشنیِّ عقل‌ها از فِکْرَتَم
اِنْفِطارِ آسْمانْ از فِطْرَتَم

بازم و حیران شود در من هُما
جُغد کِه‌بْوَد تا بِدانَد سِرِّ ما؟

شَهْ برایِ من زِ زندان یاد کرد
صد هزاران بَسته را آزاد کرد

یک دَمَم با جُغْدها دَمساز کرد
از دَمِ منْ جُغْدها را باز کرد

ای خُنُک جُغدی که در پروازِ من
فَهْم کرد از نیک بَختی رازِ من

در من آویزید تا نازان شوید
گَرچه جُغْدانید، شَهْ بازان شوید

آن کِه باشد با چُنان شاهی حَبیب
هر کجا اُفْتَد چرا باشد غَریب؟

هر کِه باشد شاه دَردَش را دَوا
گَر چو نِی نالَد، نباشد بی‌نَوا

مالِکِ مُلْکَم، نِیَم من طَبْل‌خوار
طَبْلِ بازم می‌زَنَد شَهْ از کِنار

طَبْلِ بازِ من نِدایِ اِرْجِعی
حَقْ گواهِ من به رَغْمِ مُدَّعی

من نِیَم جِنْسِ شَهَنْشه، دور ازو
لیکْ دارم در تَجَلّی نور ازو

نیست جِنْسیَّت زِ رویِ شَکل و ذات
آبْ جِنْسِ خاک آمد در نَبات

بادْ جِنْسِ آتش آمد در قِوام
طَبْع را جِنْس آمده‌ست آخِر مُدام

جِنْسِ ما چون نیست جِنْسِ شاهِ ما
مایِ ما شُد بَهرِ مایِ او فَنا

چون فَنا شُد مایِ ما، او مانْد فَرد
پیشِ پایِ اسبِ او، گَردم چو گَرد

خاک شُد جان و نشانی‌هایِ او
هست بر خاکَشْ نِشانِ پایِ او

خاکِ پایَش شو، برایِ این نِشان
تا شَوی تاجِ سَرِ گَردن‌کَشان

تا که نَفریبد شما را شَکلِ من
نُقلِ من نوشید، پیش از نُقْلِ من

ای بَسا کَس را که صورت راه زد
قَصدِ صورت کرد و بر اَللَه زد

آخِر این جان با بَدَن پیوسته است
هیچ این جان با بَدَن مانند هست؟

تابِ نورِ چَشم با پیه است جُفت
نورِ دلْ در قطرهٔ خونی نَهُفت

شادی اَندر گُرده و غَم در جِگَر
عقلْ چون شمعی درونِ مَغزِ سَر

این تَعَلُّق‌ها نه بی‌کَیْف است و چون؟
عقل‌ها در دانشِ چونی زَبون

جان کُلْ با جانِ جُزو آسیب کرد
جان ازو دُرّی سِتَد در جیب کرد

هَمچو مَریَم جان ازان آسیبِ جیب
حامله شُد از مسیحِ دِلْفَریب

آن مَسیحی نه که بر خُشک و تَر است
آن مسیحی کَزْ مَساحَت بَرتَر است

پس زِ جانِ جانْ چو حامِل گشت جان
از چُنین جانی شود حامِلْ جهان

پس جهانْ زایَد جهانی دیگری
این حَشَر را وا نِمایَد مَحْشَری

تا قیامَت گَر بگویم، بِشْمُرَم
من زِ شَرحِ این قیامَت قاصِرَم

این سُخَن‌ها خود به معنی یا رَبی‌ست
حرف‌ها دامِ دَمِ شیرین ‌لَبی‌ست

چون کُند تَقصیر، پَس چون تَن زَنَد؟
چون که لَبَّیکَش به یارَب می‌رَسَد

هست لَبَّیکی که نَتْوانی شَنید
لیکْ سَر تا پایْ بِتْوانی چَشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
گوهر بعدی:بخش ۲۵ - کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.