۷۳۱ بار خوانده شده

بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود

گفت نه، وَاللّهِ باللّهِ الْعَظیم
مالِکِ الْمُلْک و به رَحْمان و رَحیم

آن خدایی که فرستاد اَنْبیا
نه به حاجَت، بَلْ به فَضْل و کِبْریا

آن خداوندی که از خاکِ ذَلیل
آفرید او شَهْسَوارانِ جَلیل

پاکَشان کرد از مِزاجِ خاکیان
بُگْذرانید از تَکِ اَفْلاکیان

بَرگرفت از نار و نورِ صاف ساخت
وان گَهْ او بر جُملهٔ اَنْوار تاخت

آن سَنابَرقی که بر اَرْواح تافت
تا که آدم مَعرِفَت زان نورْ یافت

آن کَزْ آدم رُست و دَستِ شَیْث چید
پس خَلیفه‌ش کرد آدم کآن بِدید

نوح ازان گوهر که بَرخوردار بود
در هوایِ بَحْرِ جانْ دُربار بود

جانِ ابراهیم ازان اَنْوارِ زَفت
بی‌حَذَر در شُعله‌هایِ نار رَفت

چون که اسماعیلْ در جویَش فُتاد
پیشِ دَشْنه‌یْ آبْدارَش سَر نَهاد

جانِ داوود از شُعاعَش گرم شُد
آهن اَنْدر دَست‌بافَش نَرم شُد

چون سُلَیمان بُد وِصالَش را رَضیع
دیو گَشتَش بَنده فَرمان و مُطیع

در قَضا یَعقوبْ چون بِنْهاد سَر
چَشمْ روشن کرد از بویِ پسر

یوسُفِ مَه‌رو چو دید آن آفتاب
شُد چُنان بیدار در تَعبیرِ خواب

چون عَصا از دستِ موسی آبْ خَورْد
مُلْکَتِ فرعون را یک لُقمه کرد

نَردبانَش عیسیِ مَریَم چو یافت
بَر فَرازِ گُنبَدِ چارُم شِتافت

چون مُحَمَّد یافت آن مُلْک و نَعیم
قُرصِ مَهْ را کرد او در دَمْ دو نیم

چون ابوبکر آیَتِ توفیق شُد
با چُنان شَهْ صاحِب و صِدّیق شُد

چون عُمَر شَیْدایِ آن معشوق شُد
حَقّ و باطِل را چو دلْ فاروق شُد

چون که عُثمان آن عِیان راعَینْ گشت
نورِ فایِض بود و ذی النّورَیْن گشت

چون زِرویَش مُرتَضی شُد دُرفَشان
گشت او شیرِ خدا در مَرْجِ جان

چون جُنَیْد از جُنْدِ او دید آن مَدَد
خود مَقاماتش فُزون شُد از عَدَد

بایَزید اَنْدر مَزیدَش راه دید
نامِ قُطْبُ الْعارِفین از حَق شَنید

چون که کَرْخی کَرْخِ او را شُد حَرَس
شُد خلیفه‌یْ عشق و رَبّانی نَفْس

پورِ اَدْهم مَرکَب آن سو رانْد شاد
گشت او سُلطانِ سُلطانانِ داد

وان شَقیق از شَقِّ آن راهِ شِگَرف
گشت او خورشیدْ رای و تیزْ طَرف

صد هزارانْ پادشاهانِ نَهان
سَر فَرازانَند زان سویِ جهان

نامَشان از رَشکِ حَقْ پنهان بِمانْد
هر گدایی نامَشان را بَر نَخوانْد

حَقِّ آن نور و حَقِ نورانیان
کَنْدَر آن بَحْرَند هَمچون ماهیان

بَحْرِ جان و جانِ بَحْر اَرْ گویَمَش
نیست لایِق، نامِ نو می‌جویَمَش

حَقِّ آن آنی که این و آن از اوست
مَغزها نِسْبَت بِدو باشند پوست

که صِفاتِ خواجه‌تاش و یارِ من
هست صد چندان که این گُفتارِ من

آنچه می‌دانم زِوَصْفِ آن نَدیم
باوَرَت نایَد چه گویم؟ ای کَریم

شاه گفت اکنون از آنِ خود بِگو
چند گویی آنِ این و آنِ او

تو چه داریّ و چه حاصل کرده‌یی؟
از تَکِ دریا چه دُرّ آورده‌یی؟

روزِ مرگ این حِسِّ تو باطِل شود
نورِ جانْ داری که یارِ دل شود؟

در لَحَد کین چَشم را خاک آکَنَد
هَست آنچه گور را روشن کُند؟

آن زمان که دست و پایَت بَردَرَد
پَرّ و بالَت هست تا جانْ بَر پَرَد؟

آن زمان کین جانِ حیوانی نَمانْد
جانِ باقی بایَدَت بر جا نِشانْد

شرطِ مَنْ جا بِالْحَسَن نه کردن است
این حَسَن را سویِ حَضرتْ بُردن است

جوهری داری زِ انسان یا خَری؟
این عَرَض‌ها که فَنا شُد، چون بَری؟

این عَرَض‌هایِ نماز و روزه را
چون که لایَبْقی زَمانَیْنِ انْتَفی

نَقْل نَتْوان کرد مَر اعْراض را
لیکْ از جوهر بَرَند اَمْراض را

تا مُبَدِّل گشت جوهر زین عَرَض
چون زِ پَرهیزی که زایِل شُد مَرَض

گشت پَرهیزِ عَرَضْ جوهر به جَهْد
شُد دَهانِ تَلْخ از پَرهیزْ شَهْد

از زِراعَت خاک‌ها شُد سُنْبُله
دارویِ مو کرد مو را سِلْسِله

آن نِکاحِ زنْ عَرَضْ بُد، شُد فَنا
جوهرِ فَرزند حاصل شُد زِ ما

جُفت کردن اسب و اُشتُر را عَرَض
جوهرِ کُرِّه به زاییدن غَرَض

هست آن بُستانْ نِشاندن هم عَرَض
کِشْت جوهرْ گشت، بِسْتان نَکْ غَرَض

هم عَرَض دان کیمیا بُردن به کار
جوهری زان کیمیا گَر شُد بیار

صَیْقلی کردن عَرَض باشد شَها
زین عَرَضْ جوهر هَمی زایَد صَفا

پس مَگو که من عَمَل‌ها کرده‌ام
دَخْلِ آن اَعْراض را بِنْما، مَرَم

این صِفَت کردن عَرَض باشد، خَمُش
سایهٔ بُز را پِیِ قُربانْ مَکُش

گفت شاها بی‌قُنوطِ عقل نیست
گَر تو فرمایی عَرَض را نَقْل نیست

پادشاها جُز که یأس بَنده نیست
گَر عَرَض کان رفت، باز آینده نیست

گَر نبودی مَر عَرَض را نَقْل و حَشْر
فِعْل بودی باطِل و اَقْوالْ فَشْر

این عَرضَ‌ها نَقْل شُد لَوْنی دِگَر
حَشْرِ هر فانی بُوَد کَوْنی دگر

نَقْلِ هر چیزی بُوَد هم لایِقَش
لایِقِ گَلِّه بُوَد هم سایِقَش

وَقتِ مَحْشَر هر عَرَض را صورتی‌ست
صورتِ هر یک عَرَض را نوبَتی‌ست

بِنْگَر اَنْدر خود، نه تو بودی عَرَض؟
جُنبِشِ جُفتیّ و جُفتی با غَرَض؟

بِنْگَر اَنْدر خانه و کاشانه‌ها
در مُهَندس بود چون افسانه‌ها

آن فُلان خانه که ما دیدیم خَوش
بود موزونْ صُفّه و سَقْف و دَرَش

از مُهَندس آن عَرَض وَانْدیشه‌ها
آلَت آوَرْد و سُتون از بیشه‌ها

چیست اَصْل و مایهٔ هر پیشه‌‌یی
جُز خیال و جُز عَرَض وَانْدیشه‌‌یی؟

جُمله اَجْزایِ جهان را بی‌غَرَض
دَرنِگَر،حاصِل نشُد جُز از عَرَض

اَوَّلِ فکر آخِر آمد در عَمَل
بِنْیَتِ عالَم چُنان دان در اَزَل

میوه‌ها در فکرِ دل اوَّل بُوَد
در عَمَلْ ظاهِر به آخِر می‌شود

چون عَمَل کردی، شَجَر بِنْشانْدی
اَنْدر آخِر حَرفِ اوَّل خوانْدی

گَرچه شاخ و بَرگ و بیخَش اَوَّل است
آن همه از بَهرِ میوه مُرْسَل است

پَس سِری که مَغزِ آن اَفْلاک بود
اَنْدر آخِر خواجهٔ لَوْلاک بود

نَقْلِ اَعْراض است این بَحْث و مَقال
نَقْلِ اَعْراض است این شیر و شَغال

جُمله عالَم خود عَرَض بودند تا
اَنْدَرین معنی بِیامَد هَلْ اَتی

این عَرَض‌ها از چه زایَد؟ از صُوَر
وین صُوَر هم از چه زایَد؟ از فِکَر

این جهانْ یک فِکْرَت است از عقلِ کُل
عقلْ چون شاه است و صورت‌ها رُسُل

عالَمِ اوَّلْ جهانِ اِمْتِحان
عالَمِ ثانی، جَزایِ این و آن

چاکَرَت شاها جِنایَت می‌کُند
آن عَرَضْ زنجیر و زندان می‌شود

بَنده‌اَت چون خِدمَتِ شایسته کرد
آن عَرَضْ نی خِلْعَتی شُد در نَبَرد؟

این عَرَض با جوهر آن بَیْضه‌ست و طَیْر
این از آن و آن ازین زایَد به سَیْر

گفت شاهَنْشه چُنین گیر، اَلْمُراد
این عَرَض‌هایِ تو یک جوهر نَزاد؟

گفت مَخْفی داشته‌ست آن را خِرَد
تا بُوَد غَیب این جهانِ نیک و بَد

زان که گَر پیدا شُدی اَشْکالِ فِکْر
کافِر و مؤمن نگفتی جُز که ذِکرْ

پس عِیان بودی نه غَیْب ای شاهْ این
نَقْشِ دین و کُفر بودی بر جَبین

کِی دَرین عالَم بُت و بُتگَر بُدی؟
چون کسی را زَهرۀ تَسْخَر بُدی؟

پَس قیامت بودی این دنیایِ ما
در قیامَت کی کُند جُرم و خَطا؟

گفت شَهْ پوشید حَقْ پاداشِ بَد
لیکْ از عامه، نه از خاصانِ خَود

گَر به دامی اَفْکَنم من یک امیر
از امیرانْ خُفْیه دارم، نَزْ وزیر

حَق به من بِنْمود پس پاداشِ کار
وَزْ صُوَرهایِ عَمَل‌ها صد هزار

تو نِشانی دِهْ که من دانَم تمام
ماه را بر من نمی‌پوشَد غَمام

گفت پس از گفتِ منْ مَقْصود چیست؟
چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست

گفت شَهْ حِکْمَت در اِظْهارِ جهان
آن که دانسته بُرون آید عِیان

آنچه می‌دانِسْت تا پیدا نکرد
بر جهان نَنْهاد رَنجِ طَلْق و دَرد

یک زمان بی‌کار نَتْوانی نِشَست
تا بَدی یا نیکی‌یی از تو نَجَست

این تقاضاهایِ کار از بَهرِ آن
شُد مُوَکَّل، تا شود سِرَّت عِیان

پس کَلابه‌یْ تَن کجا ساکن شود
چون سَرِ رِشته‌یْ ضَمیرش می‌کَشَد؟

تاسهٔ تو شُد نِشانِ آن کَشِش
بر تو بی‌کاری بُوَد چون جانْ‌کَنِش

این جهان و آن جهانْ زایَد اَبَد
هر سَبَب مادر، اَثَر از وِیْ وَلَد

چون اَثَر زایید، آن هم شُد سَبَب
تا بِزایَد او اثرهایِ عَجَب

این سَبَب‌ها نَسْل بر نَسْل است، لیکْ
دیده‌‌یی باید مُنَوَّر نیکْ نیک

شاه با او در سُخَن این‌جا رَسید
یا بِدید از وِیْ نشانی یا نَدید

گَر بِدید آن شاهِ جویا دور نیست
لیکْ ما را ذِکْرِ آن دَستور نیست

چون زِ گَرمابه بِیامَد آن غُلام
سویِ خویشَش خوانْد آن شاه و هُمام

گفت صِحًّا لَکْ نَعیمٌ دایِمُ
بَس لَطیفیّ و ظَریف و خوب‌رو

ای دَریغا گَر نبودی در تو آن
که هَمی گوید برایِ تو فُلان

شاد گشتی هر کِه رویَت دیدی‌یی
دیدنَت مُلْکِ جهانْ اَرْزیدی‌یی

گفت رَمْزی زان بگو ای پادشاه
کَزْ برایِ من بِگفت آن دینْ‌تَباه

گفت اوَّل وَصْفِ دوروییت کرد
کآشْکارا تو دَوایی، خُفْیه دَرد

خُبْثِ یارش را چو از شَهْ گوش کرد
در زمان دریایِ خَشمَش جوش کرد

کَفْ بَرآوَرْد آن غُلام و سُرخ گشت
تا که موجِ هَجْوِ او از حَد گذشت

کو زِ اَوَّل دَمْ که با من یار بود
هَمچو سگْ در قَحْطْ بَس گُه‌خوار بود

چون دَمادَم کرد هَجْوَش چون جَرَس
دست بر لب زد شَهَنْشاهَش که بَس

گفت دانستم ترا از وِی، بِدان
از تو جانْ گَنْده‌ست و از یارَتْ دَهان

پَس نِشین ای گَنده‌جانْ از دور تو
تا امیرْ او باشد و مأمورْ تو

در حَدیث آمد که تَسْبیح از ریا
هَمچو سَبزه‌یْ گولْخَن دان ای کیا

پس بِدان که صورتِ خوب و نِکو
با خِصالِ بَد نَیَرزَد یک تَسو

وَرْ بُوَد صورت حَقیر و ناپَذیر
چون بُوَد خُلْقَش نِکو، در پاش میر

صورتِ ظاهِر فَنا گردد، بِدان
عالَمِ معنی بِمانَد جاوْدان

چند بازی عشق با نَقْشِ سَبو؟
بُگْذر از نَقْشِ سَبو، رو آبْ جو

صورَتَش دیدی، زِ مَعنی غافِلی
از صَدَف دُرّی گُزینْ گَر عاقِلی

این صَدَف‌هایِ قَوالِب در جهان
گَرچه جُمله زنده‌اند از بَحْرِ جان

لیکْ اَنْدر هر صَدَف نَبْوَد گُهَر
چَشم بُگْشا در دلِ هر یک نِگَر

کان چه دارد؟ وین چه دارد؟ می‌گُزین
زان که کَم‌یابَست آن دُرِّ ثَمین

گَر به صورت می‌رَوی کوهی به شَکل
در بزرگی هست صد چندان که لَعْل

هم به صورتْ دست و پا و پَشمِ تو
هست صد چندان که نَقْشِ چَشمِ تو

لیکْ پوشیده نباشد بر تو این
کَزْ همه اَعْضا دو چَشم آمد گُزین

از یک اندیشه که آید در دَرون
صد جهان گردد به یک دَمْ سَرنِگون

جسمِ سُلطان گَر به صورت یک بُوَد
صد هزاران لشکرش در پِی دَوَد

باز شَکل و صورتِ شاهِ صَفی
هست مَحْکومِ یکی فِکْرِ خَفی

خَلْقِ بی‌پایانْ زِ یک اندیشه بین
گشته چون سَیلی رَوانه بر زمین

هست آن اندیشه پیشِ خَلْقْ خُرد
لیکْ چون سَیلی جهان را خورْد و بُرد

پس چو می‌بینی که از اندیشه‌یی
قایم است اَنْدر جهانْ هر پیشه‌‌یی

خانه‌ها و قَصرها و شهرها
کوه‌ها و دشت‌ها و نَهْرها

هم زمین و بَحْر و هم مِهْر و فَلَک
زنده از وِیْ هَمچو کَزْ دریا سَمَک

پَس چرا از اَبْلَهی پیشِ تو کور
تَنْ سُلَیمان است وَانْدیشه چو مور؟

می‌نِمایَد پیشِ چَشمَت کُهْ بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوهْ گُرگ

عالَم اَنْدر چَشمِ تو هَوْل و عَظیم
زَابْر و رَعْد و چَرخْ داری لَرز و بیم

وَزْ جهانِ فِکْرَتی ای کَم زِ خَر
ایمِن و غافل چو سنگِ بی‌خَبَر

زان که نَقْشی، وَزْ خِرَد بی‌بَهره‌‌یی
آدمی خو نیستی، خَرکُرّه‌‌یی

سایه را تو شخصْ می‌بینی زِ جَهْل
شَخص ازان شُد پیشِ تو بازیّ و سَهْل

باش تا روزی که آن فِکْر و خیال
بَرگُشایَد بی‌حِجابی پَرّ و بال

کوه‌ها بینی شُده چون پَشمْ نَرم
نیست گشته این زمینِ سَرد و گرم

نه سَما بینی، نه اَخْتَر، نه وجود
جُز خدایِ واحدِ حَیِّ وَدود

یک فَسانه راست آمد یا دروغ
تا دَهَد مَر راستی‌ها را فُروغ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۲ - براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن
گوهر بعدی:بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.