۸۵۶ بار خوانده شده
آن غُلامَک را چو دید اَهلِ ذَکا
آن دِگَر را کرد اشارت که بیا
کافِ رَحْمَت گُفْتَمَش، تَصْغیر نیست
جَد گُوَد فرزندَکَم تَحقیر نیست
چون بِیامَد آن دُوُم در پیشِ شاه
بود او گَندهدَهان، دندانْ سیاه
گَرچه شَهْ ناخوش شُد از گُفتارِ او
جُست و جویی کرد هم زَاسْرارِ او
گفت با این شَکل و این گَنْدِ دَهان
دور بِنْشین، لیکْ آن سوتَر مَران
که تو اَهلِ نامه و رُقْعه بُدی
نه جَلیس و یار و همبُقْعه بُدی
تا عِلاجِ آن دَهانِ تو کُنیم
تو حَبیب و ما طَبیبِ پُر فَنیم
بَهرِ کِیکی نو گِلیمی سوختن
نیست لایِقْ از تو دیده دوختن
با همه بِنْشین دو سه دَسْتان بِگو
تا بِبینَم صورتِ عَقلَت نِکو
آن ذَکی را پَس فرستاد او به کار
سوی حَمّامی که رو خود را بِخار
وین دِگَر را گفت خَهْ تو زیرکی
صد غُلامی در حقیقت، نه یکی
آن نهیی کآن خواجهتاشِ تو نِمود
از تو ما را سَرد میکرد آن حَسود
گفت او دُزد و کَژْ است و کَژْنِشین
حیز و نامَرد و چُنین است و چُنین
گفت پیوسته بُدهست او راستگو
راستگویی من ندیدَسْتَم چو او
راستگویی در نِهادَش خِلْقَتیست
هرچه گوید، من نگویم آن تَهیست
کَژْ نَدانَم آن نِکواَنْدیش را
مُتَّهَم دارم وجودِ خویش را
باشد او در من بِبینَد عَیْبها
من نَبینَم در وجودِ خود شَها
هر کسی گَر عَیْبِ خود دیدی زِ پیش
کِی بُدی فارغ وِیْ از اِصْلاحِ خویش؟
غافلاَند این خَلْق از خود ای پدر
لاجَرَم گویند عَیْبِ هَمدِگَر
من نَبینَم رویِ خود را ای شَمَن
من بِبینَم رویِ تو، تو رویِ من
آن کسی که او بِبینَد رویِ خویش
نورِ او از نورِ خَلْقان است بیش
گَر بِیمرَد، دیدِ او باقی بُوَد
زان که دیدَشْ دیدِ خَلّاقی بُوَد
نورِ حِسّی نَبْوَد آن نوری که او
رویِ خود مَحْسوس بیند پیشِ رو
گفت اکنون عیبهایِ او بِگو
آن چُنان که گفت او از عیبِ تو
تا بِدانَم که تو غَمخوارِ مَنی
کَدْخدایِ مُلْکَت و کارِ مَنی
گفت ای شَهْ من بگویم عَیْبهاش
گَرچه هست او مَر مرا خوش خواجهتاش
عَیْبِ او مِهْر و وَفا و مَردُمی
عیبِ او صِدْق و ذَکا و هَمدَمی
کمترین عیبَش جَوامَردیّ و داد
آن جَوامَردی که جان را هم بِداد
صد هزاران جانْ خدا کرده پَدید
چه جَوامَردی بُوَد کآن را نَدید
وَرْ بِدیدی، کِی به جان بُخْلَش بُدی؟
بَهرِ یک جانْ کِی چُنین غمگین شُدی؟
بر لبِ جو بُخْلِ آب آن را بُوَد
کو زِ جویِ آبْ نابینا بُوَد
گفت پیغامبر که هر کِه از یَقین
دانَد او پاداشِ خود در یَوْمِ دین
که یکی را دَهْ عِوَض میآیَدَش
هر زمانْ جودی دِگَرگون زایَدَش
جودْ جُمله از عِوَضها دیدن است
پس عِوَض دیدنْ ضِدِ تَرسیدن است
بُخْل، نادیدن بُوَد اَعْواض را
شاد دارد دیدِ دُرْ خَوّاض را
پَس به عالَم هیچ کَس نَبْوَد بَخیل
زان که کَسْ چیزی نَبازَد بیبَدیل
پَس سَخا از چَشم آمد نه زِ دست
دید دارد کارْ جُز بینا نَرَست
عیبِ دیگر این که خودبینْ نیست او
هستْ او در هستیِ خود عیبجو
عیبگوی و عیبجویِ خَود بُدهست
با همه نیکو و با خود بَد بُدهست
گفت شَهْ جَلْدی مَکُن در مَدْحِ یار
مَدْحِ خود در ضِمْنِ مَدْحِ او مَیار
زان که من در اِمْتِحان آرَم وِرا
شَرمْساری آیَدَت در ماوَرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آن دِگَر را کرد اشارت که بیا
کافِ رَحْمَت گُفْتَمَش، تَصْغیر نیست
جَد گُوَد فرزندَکَم تَحقیر نیست
چون بِیامَد آن دُوُم در پیشِ شاه
بود او گَندهدَهان، دندانْ سیاه
گَرچه شَهْ ناخوش شُد از گُفتارِ او
جُست و جویی کرد هم زَاسْرارِ او
گفت با این شَکل و این گَنْدِ دَهان
دور بِنْشین، لیکْ آن سوتَر مَران
که تو اَهلِ نامه و رُقْعه بُدی
نه جَلیس و یار و همبُقْعه بُدی
تا عِلاجِ آن دَهانِ تو کُنیم
تو حَبیب و ما طَبیبِ پُر فَنیم
بَهرِ کِیکی نو گِلیمی سوختن
نیست لایِقْ از تو دیده دوختن
با همه بِنْشین دو سه دَسْتان بِگو
تا بِبینَم صورتِ عَقلَت نِکو
آن ذَکی را پَس فرستاد او به کار
سوی حَمّامی که رو خود را بِخار
وین دِگَر را گفت خَهْ تو زیرکی
صد غُلامی در حقیقت، نه یکی
آن نهیی کآن خواجهتاشِ تو نِمود
از تو ما را سَرد میکرد آن حَسود
گفت او دُزد و کَژْ است و کَژْنِشین
حیز و نامَرد و چُنین است و چُنین
گفت پیوسته بُدهست او راستگو
راستگویی من ندیدَسْتَم چو او
راستگویی در نِهادَش خِلْقَتیست
هرچه گوید، من نگویم آن تَهیست
کَژْ نَدانَم آن نِکواَنْدیش را
مُتَّهَم دارم وجودِ خویش را
باشد او در من بِبینَد عَیْبها
من نَبینَم در وجودِ خود شَها
هر کسی گَر عَیْبِ خود دیدی زِ پیش
کِی بُدی فارغ وِیْ از اِصْلاحِ خویش؟
غافلاَند این خَلْق از خود ای پدر
لاجَرَم گویند عَیْبِ هَمدِگَر
من نَبینَم رویِ خود را ای شَمَن
من بِبینَم رویِ تو، تو رویِ من
آن کسی که او بِبینَد رویِ خویش
نورِ او از نورِ خَلْقان است بیش
گَر بِیمرَد، دیدِ او باقی بُوَد
زان که دیدَشْ دیدِ خَلّاقی بُوَد
نورِ حِسّی نَبْوَد آن نوری که او
رویِ خود مَحْسوس بیند پیشِ رو
گفت اکنون عیبهایِ او بِگو
آن چُنان که گفت او از عیبِ تو
تا بِدانَم که تو غَمخوارِ مَنی
کَدْخدایِ مُلْکَت و کارِ مَنی
گفت ای شَهْ من بگویم عَیْبهاش
گَرچه هست او مَر مرا خوش خواجهتاش
عَیْبِ او مِهْر و وَفا و مَردُمی
عیبِ او صِدْق و ذَکا و هَمدَمی
کمترین عیبَش جَوامَردیّ و داد
آن جَوامَردی که جان را هم بِداد
صد هزاران جانْ خدا کرده پَدید
چه جَوامَردی بُوَد کآن را نَدید
وَرْ بِدیدی، کِی به جان بُخْلَش بُدی؟
بَهرِ یک جانْ کِی چُنین غمگین شُدی؟
بر لبِ جو بُخْلِ آب آن را بُوَد
کو زِ جویِ آبْ نابینا بُوَد
گفت پیغامبر که هر کِه از یَقین
دانَد او پاداشِ خود در یَوْمِ دین
که یکی را دَهْ عِوَض میآیَدَش
هر زمانْ جودی دِگَرگون زایَدَش
جودْ جُمله از عِوَضها دیدن است
پس عِوَض دیدنْ ضِدِ تَرسیدن است
بُخْل، نادیدن بُوَد اَعْواض را
شاد دارد دیدِ دُرْ خَوّاض را
پَس به عالَم هیچ کَس نَبْوَد بَخیل
زان که کَسْ چیزی نَبازَد بیبَدیل
پَس سَخا از چَشم آمد نه زِ دست
دید دارد کارْ جُز بینا نَرَست
عیبِ دیگر این که خودبینْ نیست او
هستْ او در هستیِ خود عیبجو
عیبگوی و عیبجویِ خَود بُدهست
با همه نیکو و با خود بَد بُدهست
گفت شَهْ جَلْدی مَکُن در مَدْحِ یار
مَدْحِ خود در ضِمْنِ مَدْحِ او مَیار
زان که من در اِمْتِحان آرَم وِرا
شَرمْساری آیَدَت در ماوَرا
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
گوهر بعدی:بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.