۷۹۲ بار خوانده شده

بخش ۲۰ - ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت

آن یکی از خشمْ مادر را بِکُشت
هم به زَخْمِ خَنْجر و هم زَخْمِ مُشت

آن یکی گُفتَش که از بَد گوهری
یاد ناوَرْدی تو حَقِّ مادری

هی تو مادر را چرا کُشتی؟ بِگو
او چه کرد آخِر؟ بگو ای زشت‌خو

گفت کاری کرد کان عارِ وِیْ است
کُشتَمَش کآن خاکْ سَتّارِ وِیْ است

گفت آن کَس را بِکُش ای مُحْتَشَم
گفت پس هر روز مَردی را کُشَم

کُشتَم او را، رَستَم از خون‌هایِ خَلْق
نایِ او بُرَّم، بِهْ است از نایِ خَلْق

نَفْسِ توست آن مادرِ بَد خاصیَت
که فَسادِ اوست در هر ناحیَت

هین بِکُش او را که بَهرِ آن دَنی
هر دَمی قَصْدِ عزیزی می‌کُنی

از وِیْ این دنیایِ خوش بر توست تَنگ
از پِیِ او با حَق و با خَلْقْ جنگ

نَفْس کُشتی، باز رَستی زِاعْتِذار
کَسْ تو را دُشمن نَمانَد در دیار

گَر شِکال آرَد کسی بر گفتِ ما
از بَرایِ اَنْبیا و اَوْلیا

کَانْبیا را نی که نَفْسِ کُشته بود؟
پس چراشان دشمنان بود و حَسود؟

گوش نِهْ تو ای طَلَب‌کارِ صَواب
بِشْنو این اِشْکال و شُبْهَت را جواب

دُشمن خود بوده‌اند آن مُنْکِران
زَخْم بر خود می‌زَدند ایشان چُنان

دُشمن آن باشد که قَصدِ جان کُند
دُشمن آن نَبْوَد که خود جانْ می‌کَند

نیست خُفّاشَک عَدوِّ آفتاب
او عَدوِّ خویش آمد در حِجاب

تابِشِ خورشیدْ او را می‌کُشَد
رَنجِ او خورشیدْ هرگز کِی کَشَد؟

دُشمن آن باشد کَزو آید عَذاب
مانِع آید لَعْل را از آفتاب

مانِعِ خویش‌اَند جُمله‌یْ کافَران
از شُعاعِ جوهرِ پیغامبران

کِی حِجابِ چَشمِ آن فَردَند خَلْق؟
چَشمِ خود را کور و کَژْ کردند خَلْق

چون غُلامِ هِنْدُوی کو کین کَشَد
از سِتیزه‌یْ خواجه خود را می‌کُشَد

سَرنِگون می‌اُفْتد از بامِ سَرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را

گَر شود بیمارْ دشمن با طَبیب
وَرْ کُند کودکْ عَداوَت با اَدیب

در حَقیقتْ رَهْ‌زَنِ جانِ خودَند
راهِ عقل و جانِ خود را خود زدند

گازُری گَر خَشم گیرد زآفتاب
ماهی‌یی گَر خشم می‌گیرد زِ آب

تو یکی بِنْگَر، کِه را دارد زیان؟
عاقِبَت کِه بْوَد سیاه‌ اَخْتَر از آن؟

گَر تو را حَقْ آفریند زشت‌رو
هان مَشو هم زشت‌رو، هم زشت‌خو

وَرْ بُرَد کَفْشَت، مَرو در سَنگْلاخ
وَرْ دو شاخ اَسْتَت، مَشو تو چارْشاخ

تو حَسودی کَزْ فُلان من کمترم؟
می‌فَزایَد کمتری در اَخْتَرم

خود حَسَد نُقْصان و عیبی دیگر است
بلکه از جُمله کَمی‌ها بَتَّر است

آن بِلیس از نَنگ و عارِ کمتری
خویش اَفْکَند در صد اَبْتَری

از حَسَد می‌خواست تا بالا بُوَد
خود چه بالا، بلکه خون‌پالا بُوَد

آن اَبوجَهْل از مُحَمَّد نَنگ داشت
وَزْ حَسَد خود را به بالا می‌فَراشت

بوالْحَکم نامَش بُد و بوجَهْل شُد
ای بَسا اَهلْ از حَسَد نااَهلْ شُد

من ندیدم در جهانِ جُست و جو
هیچ اَهْلیَّت بِهْ از خویِ نِکو

اَنْبیا را واسطه زان کرد حَق
تا پَدید آید حَسَدها در قَلَق

زان که کَس را از خدا عاری نَبود
حاسِدِ حَقْ هیچ دَیّاری نَبود

آن کسی کِشْ مِثلِ خود پِنْداشتی
زان سَبَب با او حَسَد بَرداشتی

چون مُقَرَّر شُد بُزرگیِّ رَسول
پس حَسَد نایَد کسی را از قَبول

پس به هر دَوْری وَلی‌یی قایم است
تا قیامَت آزمایشْ دایم است

هر کِه را خویِ نِکو باشد، بِرَست
هر کسی کو شیشه‌دل باشد، شِکَست

پس اِمامِ حَیِّ قایمْ آن وَلی‌ست
خواه از نَسْلِ عُمَر، خواه از علی‌ست

مَهْدی و هادی وِیْ است ای راه ‌جو
هم نَهان و هم نِشَسته پیشِ رو

او چو نور است و خِرَد جِبْریلِ اوست
وان وَلیِّ کَم ازو قِنْدیلِ اوست

وان کِه زین قِنْدیلْ کَم، مِشْکاتِ ماست
نور را در مَرتَبه تَرتیب‌هاست

زان که هَفْصَد پَرده دارد نورِ حَق
پَرده‌هایِ نور دان چَندین طَبَق

از پَسِ هر پَرده قومی را مُقام
صَفْ صَف‌اَند این پَرده‌هاشان تا اِمام

اَهلِ صَفِّ آخِرین از ضَعْفِ خویش
چَشمَشان طاقَت ندارد نورِ بیش

وان صَفِ پیش از ضَعیفیِّ بَصَر
تاب نارَد روشنایی بیش‌تَر

روشنی‌یی کو حَیاتِ اَوَّل است
رنجِ جان و فِتْنهٔ این اَحْوَل است

اَحْوَلی‌ها اندکْ اندکْ کَم شود
چون زِ هَفْصَد بُگْذَرد او یَم شود

آتشی کِاصْلاحِ آهن یا زَرْ است
کِی صَلاحِ آبی و سیبِ تَر است؟

سیب و آبی خامی‌یی دارد خَفیف
نی چو آهنْ تابِشی خواهد لَطیف

لیکْ آهن را لَطیفْ آن شُعله‌هاست
کو جَذوبِ تابِشِ آن اَژدَهاست

هست آن آهنْ فَقیرِ سَخت‌کَش
زیرِ پُتک و آتش است او سُرخ و خَوش

حاجِبِ آتش بُوَد بی‌واسِطه
در دلِ آتش رَوَد بی‌رابِطه

بی‌حِجابِ آب و فرزندانِ آب
پُختگی زآتش نَیابَند و خِطاب

واسِطه دیگی بُوَد یا تابه‌یی
هَمچو پا را در رَوِش پاتابه‌یی

یا مکانی در میانْ تا آن هوا
می‌شود سوزان و می‌آرَد به ما

پس فَقیر آن است کو بی‌واسِطه‌ست
شُعله‌ها را با وجودش رابِطه‌ست

پس دلِ عالَم وِیْ است ایرا که تَن
می‌رَسَد از واسِطه‌یْ این دل به فَن

دل نباشد، تَن چه دانَد گفت و گو؟
دلْ نَجویَد، تَن چه دانَد جُست و جو؟

پس نَظَرگاهِ شُعاعْ آن آهن است
پس نَظَرگاهِ خدا،دلْ نه تَن است

باز این دل‌هایِ جُزوی چون تَن است
با دلِ صاحِب دلی کو مَعدن است

بَسْ مِثال و شَرح خواهد این کَلام
لیکْ تَرسَم تا نَلَغْزَد وَهْمِ عام

تا نگردد نیکوییِّ ما بَدی
اینک گفتم هم نَبُد جُز بی‌خَودی

پایِ کَژْ را کَفْشِ کَژْ بهتر بُوَد
مَر گدا را دَسْتگَهْ بر دَر بُوَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۹ - مثل
گوهر بعدی:بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.