۸۵۱ بار خوانده شده
گفت قاضی مُفْلِسی را وانِما
گفت اینک اَهلِ زندانَت گُوا
گفت ایشان مُتَّهَم باشند، چون
میگُریزَند از تو، میگِریَند خون
وز تو میخواهند هم تا وارَهَند
زین غَرَضْ باطِل گواهی میدَهَند
جُمله اَهلِ مَحْکَمه گفتند ما
هم بر اِدْبار و بر اِفْلاسَش گُوا
هر کِه را پُرسید قاضی حالِ او
گفت مولا دست ازین مُفْلِس بِشو
گفت قاضی کِشْ بِگَردانید فاش
گِردِ شهر، این مُفْلِس است و بَسْ قَلاش
کو به کو او را مُناداها زَنید
طَبْلِ اِفْلاسَش عِیانْ هر جا زنید
هیچ کَس نَسیه بِنَفْروشَد بِدو
قَرض نَدْهَد هیچ کَس او را تَسو
هر کِه دَعوی آرَدَش اینجا به فَن
بیش زندانَش نخواهم کرد من
پیشِ من اِفْلاسِ او ثابت شُدهست
نَقْد و کالا نیسْتَش چیزی به دست
آدمی در حَبْسِ دنیا زان بُوَد
تا بُوَد کِافْلاسِ او ثابت شود
مُفْلِسیّ دیو را یَزدانِ ما
هم مُنادی کرد در قُرآنِ ما
کو دَغا و مُفْلِس است و بَد سُخُن
هیچ با او شِرکَت و سودا مَکُن
وَرْ کُنی، او را بَهانه آوَری
مُفْلِس است او، صَرفه از وِیْ کِی بَری؟
حاضر آوَرْدند چون فِتْنه فُروخت
اُشْتُرِ کُردی که هیزُم میفُروخت
کُردِ بیچاره بَسی فریاد کرد
هم مُوَکَّل را به دانگی شاد کرد
اُشْتُرش بُردند از هنگامِ چاشْت
تا شب و اَفْغانِ او سودی نداشت
بر شُتُر بِنْشَست آن قَحْطِ گِران
صاحِبِ اُشْتُر پِیِ اُشْتُر دَوان
سو به سو و کو به کو میتاختند
تا همه شهرش عِیان بِشْناختند
پیشِ هر حَمّام و هر بازارگَهْ
کرده مَردم جُمله در شَکْلَش نِگَهْ
دَهْ مُنادیگَر بُلند آوازیان
تُرک و کُرد و رومیان و تازیان
مُفْلِس است این و ندارد هیچ چیز
قَرض تا نَدْهَد کَس او را یک پَشیز
ظاهِر و باطِن ندارد حَبّهیی
مُفْلِسی، قَلْبی، دَغایی، دَبّهیی
هان و هان با او حَریفی کَم کنید
چون که گاو آرَد، گِرِه مُحْکَم کنید
وَرْ به حُکْم آرید این پَژمُرده را
من نخواهم کرد زندان مُرده را
خوش دَم است او و گِلویَش بَسْ فَراخ
با شِعارِ نو، دِثارِ شاخْ شاخ
گَر بِپوشَد بَهرِ مَکْر آن جامه را
عاریه است آنْ تا فَریبَد عامه را
حَرفِ حِکْمَت بر زبانِ ناحکیم
حُلّههایِ عاریَت دان ای سَلیم
گَرچه دُزدی حُلّهیی پوشیده است
دستِ تو چون گیرد آنْ بُبْریده دست؟
چون شبانه از شُتُر آمد به زیر
کُرد گُفتَش مَنْزِلَم دور است و دیر
بَر نِشَستی اُشتُرم را از پِگاه
جو رَها کردم، کم از اِخْراجِ کاه
گفت تا اکنون چه میکردیم پس؟
هوشِ تو کو؟ نیست اَنْدر خانه کَسْ؟
طَبْلِ اِفْلاسَم به چَرخِ سابعه
رَفت و تو نَشْنیدهیی بَد واقعه؟
گوشِ تو پُر بوده است از طَمْعِ خام
پَس طَمَع کَر میکُند کور، ای غُلام
تا کُلوخ و سَنگ بِشْنید این بَیان
مُفْلِس است و مُفْلِس است این قَلْتَبان
تا به شب گفتند و در صاحِب شُتُر
بَرنَزَد، کو از طَمَع پُر بود، پُر
هست بر سَمْع و بَصَر مُهرِ خدا
در حُجُب بَسْ صورت است و بس صَدا
آنچه او خواهد، رَسانَد آن به چشم
از جَمال و از کَمال و از کَرَشْم
و آنچه او خواهد، رَسانَد آن به گوش
از سَماع و از بَشارَت، وَزْ خُروش
کَوْن پُر چارهست، هیچَت چاره نی
تا که نَگْشایَد خدایَت روزَنی
گَرچه تو هستی کُنون غافِل ازان
وَقتِ حاجَتْ حَق کُند آن را عِیان
گفت پیغامبر که یَزدانِ مَجید
از پِیِ هر دَردْ دَرمان آفرید
لیکْ زان دَرمان نَبینی رَنگ و بو
بَهرِ دَردِ خویش، بیفَرمانِ او
چَشم را ای چارهجو در لامَکان
هین بِنِه، چون چَشمِ کُشته سویِ جان
این جهان از بیجِهَت پیدا شُدهست
که زِ بیجایی جهان را جا شُدهست
بازگَرد از هستْ سویِ نیستی
طالِبِ رَبّیّ و رَبّانیسْتی
جایِ دَخْل است این عَدَم از وِیْ مَرَم
جایِ خَرج است این وجودِ بیش و کَم
کارگاهِ صُنْعِ حَق چون نیستیست
جُز مُعَطَّل در جهانِ هست کیست؟
یاد دِهْ ما را سُخَنهایِ دَقیق
که تو را رَحْم آوَرَد آن ای رَفیق
هم دُعا از تو، اِجابَت هم زِ تو
ایمِنی از تو، مَهابَت هم زِ تو
گَر خَطا گفتیم، اِصْلاحَش تو کُن
مُصْلِحی تو، ای تو سُلطانِ سُخُن
کیمیا داری که تَبْدیلَش کُنی
گَرچه جویِ خون بُوَد، نیلَش کُنی
این چُنین میناگَریها کارِ توست
این چُنین اِکْسیرها اَسْرارِ توست
آب را و خاک را بَر هَم زدی
زآب و گِلْ نَقْشِ تَنِ آدم زدی
نِسْبَتَش دادیّ و جُفت و خال و عَم
با هزار اندیشه و شادیّ و غَم
باز بَعضی را رَهایی دادهیی
زین غَم و شادی جُدایی دادهیی
بُردهیی از خویش و پیوند و سِرِشت
کردهیی در چَشمِ او هر خوبْ زشت
هر چه مَحْسوس است، او رَد میکُند
وانچه ناپیداست، مَسْنَد میکُند
عشقِ او پیدا و معشوقَش نَهان
یارْ بیرون، فِتْنهٔ او در جهان
این رَها کُن، عشقهایِ صورتی
نیست بر صورت، نه بر رویِ سِتی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواهْ عشقِ این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهیی
چون بُرون شُد جان، چرایَش هِشْتهیی؟
صورتش بَرجاست، این سیری زِ چیست؟
عاشقا واجو که معشوقِ تو کیست؟
آنچه مَحْسوس است اگر معشوقه است
عاشِقَسْتی هر کِه او را حِسّ هست
چون وَفا آن عشقْ اَفْزون میکُند
کِی وَفا صورتْ دِگَرگون میکُند؟
پَرتوِ خورشید بر دیوارْ تافت
تابِشِ عاریَّتی دیوارْ یافت
بَر کُلوخی دلْ چه بَندی،ای سَلیم؟
واطَلَب اَصْلی که تابَد او مُقیم
ای کِه تو هم عاشقی بر عقلِ خویش
خویش بر صورتپَرَستانْ دیده بیش
پَرتوِ عقل است آن بر حِسِّ تو
عاریَت میدان ذَهَب بر مِسِّ تو
چون زَرْاَنْدود است خوبی در بَشَر
وَرْنه چون شُد شاهِدِ تَر، پیره خَر؟
چون فرشته بود، هَمچون دیو شُد
کان مَلاحَت اَنْدرو عاریّه بُد
اَندکْ اندک میسِتانَند آن جَمال
اندکْ اندک خُشک میگردد نِهال
رو نُعَمِّرهُ نُنَکِّسْهُ بِخوان
دلْ طَلَب کُن، دل مَنهِ بر استخوان
کان جَمالِ دلْ جَمالِ باقی است
دو لَبَش از آبِ حیوانْ ساقی است
خود هَمو آب است و هم ساقیّ و مَست
هر سه یک شُد، چون طِلِسْمِ تو شِکَست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بَندگی کُن، ژاژ کَم خا ناشِناس
مَعنیِ تو صورت است و عاریَت
بر مُناسب شادی و بر قافیَت
مَعنی آن باشد که بِسْتانَد تو را
بینیاز از نَقْشْ گَرداند تو را
مَعنی آن نَبْوَد که کور و کَر کُند
مَرد را بر نَقْشْ عاشقتَر کُند
کور را قِسْمَت خیالِ غَمفَزاست
بَهرهٔ چَشمْ این خیالاتِ فَناست
حَرفِ قُرآن را ضَریرانْ مَعْدناَند
خَر نَبینَند و به پالان بَر زَنند
چون تو بینایی، پِیِ خَر رو که جَست
چند پالان دوزی؟ ای پالانپَرَست
خَر چو هست، آید یَقین پالانْ تو را
کَم نگردد نانْ چو باشد جانْ تو را
پُشتِ خَر دُکّان و مال و مَکْسَب است
دُرِّ قَلْبَت مایهٔ صد قالَب است
خَر برهنه بَر نِشین ای بوالْفُضول
خَر برهنه نی که راکِب شُد رَسول؟
اَلنَّبیُّ قَدْ رَکِبْ مُعْرَوریا
وَالنَّبیُّ قیلَ سافَرْ ماشیا
شُد خَرِ نَفْسِ تو، بر میخیش بَند
چند بُگْریزد زِ کار و بار، چند؟
بارِ صَبر و شُکرْ او را بُردنیست
خواه در صد سال و خواهی سیّ و بیست
هیچ وازِر وِزْرِ غَیری بَرنداشت
هیچ کَس نَدْرود تا چیزی نَکاشت
طَمْعِ خام است آن، مَخور خامْ ای پسر
خامْ خوردن عِلَّت آرَد در بَشَر
کان فُلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مَه کار و مَه دُکان
کارِ بَخت است آن و آن هم نادر است
کَسْب باید کرد تا تَنْ قادر است
کَسبْ کردنْ گنج را مانِع کِی است؟
پا مَکَش از کار، آن خود در پِی است
تا نگردی تو گرفتارِ اگر
که اگر این کَردَمی یا آن دِگَر
کَزْ اگر گفتنْ رَسولِ با وِفاق
مَنْع کرد و گفت آن هست از نِفاق
کان مُنافِقْ در اگر گُفتن بِمُرد
وَزْ اگر گفتن به جُز حَسْرت نَبُرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
گفت اینک اَهلِ زندانَت گُوا
گفت ایشان مُتَّهَم باشند، چون
میگُریزَند از تو، میگِریَند خون
وز تو میخواهند هم تا وارَهَند
زین غَرَضْ باطِل گواهی میدَهَند
جُمله اَهلِ مَحْکَمه گفتند ما
هم بر اِدْبار و بر اِفْلاسَش گُوا
هر کِه را پُرسید قاضی حالِ او
گفت مولا دست ازین مُفْلِس بِشو
گفت قاضی کِشْ بِگَردانید فاش
گِردِ شهر، این مُفْلِس است و بَسْ قَلاش
کو به کو او را مُناداها زَنید
طَبْلِ اِفْلاسَش عِیانْ هر جا زنید
هیچ کَس نَسیه بِنَفْروشَد بِدو
قَرض نَدْهَد هیچ کَس او را تَسو
هر کِه دَعوی آرَدَش اینجا به فَن
بیش زندانَش نخواهم کرد من
پیشِ من اِفْلاسِ او ثابت شُدهست
نَقْد و کالا نیسْتَش چیزی به دست
آدمی در حَبْسِ دنیا زان بُوَد
تا بُوَد کِافْلاسِ او ثابت شود
مُفْلِسیّ دیو را یَزدانِ ما
هم مُنادی کرد در قُرآنِ ما
کو دَغا و مُفْلِس است و بَد سُخُن
هیچ با او شِرکَت و سودا مَکُن
وَرْ کُنی، او را بَهانه آوَری
مُفْلِس است او، صَرفه از وِیْ کِی بَری؟
حاضر آوَرْدند چون فِتْنه فُروخت
اُشْتُرِ کُردی که هیزُم میفُروخت
کُردِ بیچاره بَسی فریاد کرد
هم مُوَکَّل را به دانگی شاد کرد
اُشْتُرش بُردند از هنگامِ چاشْت
تا شب و اَفْغانِ او سودی نداشت
بر شُتُر بِنْشَست آن قَحْطِ گِران
صاحِبِ اُشْتُر پِیِ اُشْتُر دَوان
سو به سو و کو به کو میتاختند
تا همه شهرش عِیان بِشْناختند
پیشِ هر حَمّام و هر بازارگَهْ
کرده مَردم جُمله در شَکْلَش نِگَهْ
دَهْ مُنادیگَر بُلند آوازیان
تُرک و کُرد و رومیان و تازیان
مُفْلِس است این و ندارد هیچ چیز
قَرض تا نَدْهَد کَس او را یک پَشیز
ظاهِر و باطِن ندارد حَبّهیی
مُفْلِسی، قَلْبی، دَغایی، دَبّهیی
هان و هان با او حَریفی کَم کنید
چون که گاو آرَد، گِرِه مُحْکَم کنید
وَرْ به حُکْم آرید این پَژمُرده را
من نخواهم کرد زندان مُرده را
خوش دَم است او و گِلویَش بَسْ فَراخ
با شِعارِ نو، دِثارِ شاخْ شاخ
گَر بِپوشَد بَهرِ مَکْر آن جامه را
عاریه است آنْ تا فَریبَد عامه را
حَرفِ حِکْمَت بر زبانِ ناحکیم
حُلّههایِ عاریَت دان ای سَلیم
گَرچه دُزدی حُلّهیی پوشیده است
دستِ تو چون گیرد آنْ بُبْریده دست؟
چون شبانه از شُتُر آمد به زیر
کُرد گُفتَش مَنْزِلَم دور است و دیر
بَر نِشَستی اُشتُرم را از پِگاه
جو رَها کردم، کم از اِخْراجِ کاه
گفت تا اکنون چه میکردیم پس؟
هوشِ تو کو؟ نیست اَنْدر خانه کَسْ؟
طَبْلِ اِفْلاسَم به چَرخِ سابعه
رَفت و تو نَشْنیدهیی بَد واقعه؟
گوشِ تو پُر بوده است از طَمْعِ خام
پَس طَمَع کَر میکُند کور، ای غُلام
تا کُلوخ و سَنگ بِشْنید این بَیان
مُفْلِس است و مُفْلِس است این قَلْتَبان
تا به شب گفتند و در صاحِب شُتُر
بَرنَزَد، کو از طَمَع پُر بود، پُر
هست بر سَمْع و بَصَر مُهرِ خدا
در حُجُب بَسْ صورت است و بس صَدا
آنچه او خواهد، رَسانَد آن به چشم
از جَمال و از کَمال و از کَرَشْم
و آنچه او خواهد، رَسانَد آن به گوش
از سَماع و از بَشارَت، وَزْ خُروش
کَوْن پُر چارهست، هیچَت چاره نی
تا که نَگْشایَد خدایَت روزَنی
گَرچه تو هستی کُنون غافِل ازان
وَقتِ حاجَتْ حَق کُند آن را عِیان
گفت پیغامبر که یَزدانِ مَجید
از پِیِ هر دَردْ دَرمان آفرید
لیکْ زان دَرمان نَبینی رَنگ و بو
بَهرِ دَردِ خویش، بیفَرمانِ او
چَشم را ای چارهجو در لامَکان
هین بِنِه، چون چَشمِ کُشته سویِ جان
این جهان از بیجِهَت پیدا شُدهست
که زِ بیجایی جهان را جا شُدهست
بازگَرد از هستْ سویِ نیستی
طالِبِ رَبّیّ و رَبّانیسْتی
جایِ دَخْل است این عَدَم از وِیْ مَرَم
جایِ خَرج است این وجودِ بیش و کَم
کارگاهِ صُنْعِ حَق چون نیستیست
جُز مُعَطَّل در جهانِ هست کیست؟
یاد دِهْ ما را سُخَنهایِ دَقیق
که تو را رَحْم آوَرَد آن ای رَفیق
هم دُعا از تو، اِجابَت هم زِ تو
ایمِنی از تو، مَهابَت هم زِ تو
گَر خَطا گفتیم، اِصْلاحَش تو کُن
مُصْلِحی تو، ای تو سُلطانِ سُخُن
کیمیا داری که تَبْدیلَش کُنی
گَرچه جویِ خون بُوَد، نیلَش کُنی
این چُنین میناگَریها کارِ توست
این چُنین اِکْسیرها اَسْرارِ توست
آب را و خاک را بَر هَم زدی
زآب و گِلْ نَقْشِ تَنِ آدم زدی
نِسْبَتَش دادیّ و جُفت و خال و عَم
با هزار اندیشه و شادیّ و غَم
باز بَعضی را رَهایی دادهیی
زین غَم و شادی جُدایی دادهیی
بُردهیی از خویش و پیوند و سِرِشت
کردهیی در چَشمِ او هر خوبْ زشت
هر چه مَحْسوس است، او رَد میکُند
وانچه ناپیداست، مَسْنَد میکُند
عشقِ او پیدا و معشوقَش نَهان
یارْ بیرون، فِتْنهٔ او در جهان
این رَها کُن، عشقهایِ صورتی
نیست بر صورت، نه بر رویِ سِتی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواهْ عشقِ این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهیی
چون بُرون شُد جان، چرایَش هِشْتهیی؟
صورتش بَرجاست، این سیری زِ چیست؟
عاشقا واجو که معشوقِ تو کیست؟
آنچه مَحْسوس است اگر معشوقه است
عاشِقَسْتی هر کِه او را حِسّ هست
چون وَفا آن عشقْ اَفْزون میکُند
کِی وَفا صورتْ دِگَرگون میکُند؟
پَرتوِ خورشید بر دیوارْ تافت
تابِشِ عاریَّتی دیوارْ یافت
بَر کُلوخی دلْ چه بَندی،ای سَلیم؟
واطَلَب اَصْلی که تابَد او مُقیم
ای کِه تو هم عاشقی بر عقلِ خویش
خویش بر صورتپَرَستانْ دیده بیش
پَرتوِ عقل است آن بر حِسِّ تو
عاریَت میدان ذَهَب بر مِسِّ تو
چون زَرْاَنْدود است خوبی در بَشَر
وَرْنه چون شُد شاهِدِ تَر، پیره خَر؟
چون فرشته بود، هَمچون دیو شُد
کان مَلاحَت اَنْدرو عاریّه بُد
اَندکْ اندک میسِتانَند آن جَمال
اندکْ اندک خُشک میگردد نِهال
رو نُعَمِّرهُ نُنَکِّسْهُ بِخوان
دلْ طَلَب کُن، دل مَنهِ بر استخوان
کان جَمالِ دلْ جَمالِ باقی است
دو لَبَش از آبِ حیوانْ ساقی است
خود هَمو آب است و هم ساقیّ و مَست
هر سه یک شُد، چون طِلِسْمِ تو شِکَست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بَندگی کُن، ژاژ کَم خا ناشِناس
مَعنیِ تو صورت است و عاریَت
بر مُناسب شادی و بر قافیَت
مَعنی آن باشد که بِسْتانَد تو را
بینیاز از نَقْشْ گَرداند تو را
مَعنی آن نَبْوَد که کور و کَر کُند
مَرد را بر نَقْشْ عاشقتَر کُند
کور را قِسْمَت خیالِ غَمفَزاست
بَهرهٔ چَشمْ این خیالاتِ فَناست
حَرفِ قُرآن را ضَریرانْ مَعْدناَند
خَر نَبینَند و به پالان بَر زَنند
چون تو بینایی، پِیِ خَر رو که جَست
چند پالان دوزی؟ ای پالانپَرَست
خَر چو هست، آید یَقین پالانْ تو را
کَم نگردد نانْ چو باشد جانْ تو را
پُشتِ خَر دُکّان و مال و مَکْسَب است
دُرِّ قَلْبَت مایهٔ صد قالَب است
خَر برهنه بَر نِشین ای بوالْفُضول
خَر برهنه نی که راکِب شُد رَسول؟
اَلنَّبیُّ قَدْ رَکِبْ مُعْرَوریا
وَالنَّبیُّ قیلَ سافَرْ ماشیا
شُد خَرِ نَفْسِ تو، بر میخیش بَند
چند بُگْریزد زِ کار و بار، چند؟
بارِ صَبر و شُکرْ او را بُردنیست
خواه در صد سال و خواهی سیّ و بیست
هیچ وازِر وِزْرِ غَیری بَرنداشت
هیچ کَس نَدْرود تا چیزی نَکاشت
طَمْعِ خام است آن، مَخور خامْ ای پسر
خامْ خوردن عِلَّت آرَد در بَشَر
کان فُلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مَه کار و مَه دُکان
کارِ بَخت است آن و آن هم نادر است
کَسْب باید کرد تا تَنْ قادر است
کَسبْ کردنْ گنج را مانِع کِی است؟
پا مَکَش از کار، آن خود در پِی است
تا نگردی تو گرفتارِ اگر
که اگر این کَردَمی یا آن دِگَر
کَزْ اگر گفتنْ رَسولِ با وِفاق
مَنْع کرد و گفت آن هست از نِفاق
کان مُنافِقْ در اگر گُفتن بِمُرد
وَزْ اگر گفتن به جُز حَسْرت نَبُرد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۷ - شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
گوهر بعدی:بخش ۱۹ - مثل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.