۴۰۱ بار خوانده شده
حَلقهٔ آن صوفیانِ مُسْتَفید
چون که بر وَجْد و طَرَب آخِر رَسید
خوان بِیاوَرْدند بَهرِ میهمان
از بَهیمه یاد آوَردْ آن زمان
گفت خادِم را که در آخُر بُرو
راست کُن بَهرِ بَهیمه کاه و جو
گفت لا حَوْل، این چه اَفْزون گفتن است
از قَدیمْ این کارها کار من است
گفت تَر کُن آن جواَش را از نَخُست
کان خَرِپیر است و دندانهاش سُست
گفت لا حَوْل، این چه میگویی مِها
از من آموزَنْد این تَرتیبها
گفت پالانَش فرو نِهْ پیشْ پیش
دارویِ مَنْبَل بِنِهْ بر پُشتِ ریش
گفت لا حَوْل، آخِر ای حِکْمَتگُزار
جِنسِ تو مهمانم آمد صد هزار
جُمله راضی رفتهاند از پیشِ ما
هستْ مِهْمانْ جانِ ما و خویشِ ما
گفت آبش دِهْ، وَلیکِن شیر، گَرم
گفت لا حَوْل، از تواَم بِگْرفت شَرم
گفت اَنْدر جو تو کمتر کاه کُن
گفت لا حَوْل، این سُخَن کوتاه کُن
گفت جایش را بِروب از سَنگ و پُشک
وَرْ بُوَد تَر، ریز بر وِیْ خاکِ خُشک
گفت لا حَوْل، ای پدر لا حَوْل کُن
با رَسولِ اَهلْ کمتر گو سُخُن
گفت بِسْتان شانه، پُشتِ خَر بِخار
گفت لا حَوْل ای پدر شَرمی بِدار
خادم این گفت و میان را بَست چُست
گفت رفتم کاه و جو آرَم نَخُست
رفت و از آخُر نکرد او هیچ یاد
خوابِ خرگوشی بِدان صوفی بِداد
رفت خادِم جانِبِ اوباشِ چند
کرد بَر اَنْدَرزِ صوفی ریشخَند
صوفی از رَهْ مانده بود و شُد دراز
خوابها میدید با چَشمِ فَراز
کان خَرَش در چَنگِ گُرگی مانده بود
پارهها از پُشت و رانَش میرُبود
گفت لا حَوْل، این چه مالیخولیاست؟
ای عَجَب، آن خادِمِ مُشْفِق کجاست؟
باز میدید آن خَرَش در راهرَو
گَهْ به چاهی میفُتاد و گَهْ به گَو
گونهگون میدید ناخوشْ واقِعه
فاتِحه میخوانْد او وَالْقارِعه
گفت چاره چیست؟ یاران جَستهاند
رفتهاند و جُمله دَرها بستهاند
باز میگفت ای عَجَب، آن خادِمَک
نه که با ما گشت همنان و نَمَک؟
من نکردم با وِیْ اِلّا لُطْف و لین
او چرا با من کُند بَرعکسْ کین؟
هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد
وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین کُند
باز میگفت آدمِ با لُطْف و جود
کِی بَران اِبْلیس جوری کرده بود؟
آدمی مَر مار و گَزْدُم را چه کرد؟
کو هَمی خواهد مَر او را مرگ و دَرد؟
گُرگ را خود خاصیَت بِدْریدن است
این حَسَد در خَلْق آخِر روشن است
باز میگفت این گُمانِ بَد خَطاست
بر برادر این چُنین ظَنَّم چراست؟
باز گفتی حَزْمْ سُوءُ الظَّنِ توست
هر کِه بَدظَنْ نیست کِی مانَد دُرُست؟
صوفی اَنْدر وَسْوَسه، وان خَر چُنان
که چُنین بادا جَزایِ دُشمنان
آن خَرِ مِسْکین میانِ خاک و سنگ
کَژْ شُده پالان، دَریده پالهَنگ
کُشته از رَه، جُملهٔ شب بیعَلُف
گاه در جان کَندن و گَهْ در تَلَف
خَر همه شب ذِکْر میکرد ای اِله
جو رَها کردم، کَم از یک مُشتِ کاه
با زبانِ حال میگفت ای شُیوخ
رَحْمَتی که سوختم زین خامِ شوخ
آنچه آن خَر دید از رنج و عذاب
مُرغِ خاکی بیند اَنْدر سیلِ آب
بَسْ به پَهْلو گشت آن شب تا سَحَر
آن خَرِ بیچاره از جَوعُ الْبَقَر
روز شُد، خادم بِیامَد بامْداد
زود پالان جُست بر پَشتَش نَهاد
خَرْفروشانه دو سه زَخْمَش بِزَد
کرد با خَر آنچه زان سگ میسِزَد
خَر جِهَنده گشت از تیزیِّ نیش
کو زبان تا خَر بگوید حالِ خویش؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چون که بر وَجْد و طَرَب آخِر رَسید
خوان بِیاوَرْدند بَهرِ میهمان
از بَهیمه یاد آوَردْ آن زمان
گفت خادِم را که در آخُر بُرو
راست کُن بَهرِ بَهیمه کاه و جو
گفت لا حَوْل، این چه اَفْزون گفتن است
از قَدیمْ این کارها کار من است
گفت تَر کُن آن جواَش را از نَخُست
کان خَرِپیر است و دندانهاش سُست
گفت لا حَوْل، این چه میگویی مِها
از من آموزَنْد این تَرتیبها
گفت پالانَش فرو نِهْ پیشْ پیش
دارویِ مَنْبَل بِنِهْ بر پُشتِ ریش
گفت لا حَوْل، آخِر ای حِکْمَتگُزار
جِنسِ تو مهمانم آمد صد هزار
جُمله راضی رفتهاند از پیشِ ما
هستْ مِهْمانْ جانِ ما و خویشِ ما
گفت آبش دِهْ، وَلیکِن شیر، گَرم
گفت لا حَوْل، از تواَم بِگْرفت شَرم
گفت اَنْدر جو تو کمتر کاه کُن
گفت لا حَوْل، این سُخَن کوتاه کُن
گفت جایش را بِروب از سَنگ و پُشک
وَرْ بُوَد تَر، ریز بر وِیْ خاکِ خُشک
گفت لا حَوْل، ای پدر لا حَوْل کُن
با رَسولِ اَهلْ کمتر گو سُخُن
گفت بِسْتان شانه، پُشتِ خَر بِخار
گفت لا حَوْل ای پدر شَرمی بِدار
خادم این گفت و میان را بَست چُست
گفت رفتم کاه و جو آرَم نَخُست
رفت و از آخُر نکرد او هیچ یاد
خوابِ خرگوشی بِدان صوفی بِداد
رفت خادِم جانِبِ اوباشِ چند
کرد بَر اَنْدَرزِ صوفی ریشخَند
صوفی از رَهْ مانده بود و شُد دراز
خوابها میدید با چَشمِ فَراز
کان خَرَش در چَنگِ گُرگی مانده بود
پارهها از پُشت و رانَش میرُبود
گفت لا حَوْل، این چه مالیخولیاست؟
ای عَجَب، آن خادِمِ مُشْفِق کجاست؟
باز میدید آن خَرَش در راهرَو
گَهْ به چاهی میفُتاد و گَهْ به گَو
گونهگون میدید ناخوشْ واقِعه
فاتِحه میخوانْد او وَالْقارِعه
گفت چاره چیست؟ یاران جَستهاند
رفتهاند و جُمله دَرها بستهاند
باز میگفت ای عَجَب، آن خادِمَک
نه که با ما گشت همنان و نَمَک؟
من نکردم با وِیْ اِلّا لُطْف و لین
او چرا با من کُند بَرعکسْ کین؟
هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد
وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین کُند
باز میگفت آدمِ با لُطْف و جود
کِی بَران اِبْلیس جوری کرده بود؟
آدمی مَر مار و گَزْدُم را چه کرد؟
کو هَمی خواهد مَر او را مرگ و دَرد؟
گُرگ را خود خاصیَت بِدْریدن است
این حَسَد در خَلْق آخِر روشن است
باز میگفت این گُمانِ بَد خَطاست
بر برادر این چُنین ظَنَّم چراست؟
باز گفتی حَزْمْ سُوءُ الظَّنِ توست
هر کِه بَدظَنْ نیست کِی مانَد دُرُست؟
صوفی اَنْدر وَسْوَسه، وان خَر چُنان
که چُنین بادا جَزایِ دُشمنان
آن خَرِ مِسْکین میانِ خاک و سنگ
کَژْ شُده پالان، دَریده پالهَنگ
کُشته از رَه، جُملهٔ شب بیعَلُف
گاه در جان کَندن و گَهْ در تَلَف
خَر همه شب ذِکْر میکرد ای اِله
جو رَها کردم، کَم از یک مُشتِ کاه
با زبانِ حال میگفت ای شُیوخ
رَحْمَتی که سوختم زین خامِ شوخ
آنچه آن خَر دید از رنج و عذاب
مُرغِ خاکی بیند اَنْدر سیلِ آب
بَسْ به پَهْلو گشت آن شب تا سَحَر
آن خَرِ بیچاره از جَوعُ الْبَقَر
روز شُد، خادم بِیامَد بامْداد
زود پالان جُست بر پَشتَش نَهاد
خَرْفروشانه دو سه زَخْمَش بِزَد
کرد با خَر آنچه زان سگ میسِزَد
خَر جِهَنده گشت از تیزیِّ نیش
کو زبان تا خَر بگوید حالِ خویش؟
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۷ - بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به استماع ظاهر صورت حکایت
گوهر بعدی:بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.