۱۱۷۲ بار خوانده شده

بخش ۱ - سر آغاز

مُدّتی این مَثنوی تأخیر شُد
مُهْلَتی بایِسْت تا خونْ شیر شُد

تا نَزایَد بَختِ تو فرزندِ نو
خون نگردد شیرِ شیرین، خوش شِنو

چون ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ الدّین عِنان
باز گردانید ز اوجِ آسْمان

چون به مِعْراجِ حَقایق رفته بود
بی‌بَهارش غُنْچه‌ها ناکَفْته بود

چون زِ دریا سویِ ساحِل بازگشت
چَنگِ شِعْرِ مَثنوی با ساز گشت

مَثنوی که صَیْقَلِ اَرْواح بود
بازگَشتَش روزِ اِسْتِفْتاح بود

مَطْلَعِ تاریخِ این سودا و سود
سالْ اَنْدر شِشْصد و شَصت و دو بود

بُلبُلی زین‌جا بِرَفت و بازگشت
بَهرِ صَیْدِ این مَعانی بازْگشت

ساعِدِ شَهْ مَسْکَنِ این بازْ باد
تا اَبَد بر خَلْقْ این دَر باز باد

آفَتِ این دَر هوا و شَهْوت است
وَرْنه این‌جا شَربَت اَنْدر شَربَت است

این دَهان بَربَند تا بینی عِیان
چَشم‌بَندِ آن جهانْ حَلْق و دَهان

ای دَهان تو خود دَهانه‌یْ دوزخی
وِیْ جهان تو بر مِثالِ بَرزَخی

نورِ باقی پَهْلویِ دنیایِ دون
شیرِ صافی پَهْلویِ جوهایِ خون

چون دَرو گامی زنی بی‌اِحْتیاط
شیرِ تو خون می‌شود از اِخْتِلاط

یک قَدَم زد آدم اَنْدر ذوقِ نَفْس
شُد فِراقِ صَدْرِ جَنَّتْ طَوْقِ نَفْس

هَمچو دیو از ویْ فرشته می‌گُریخت
بَهرِ نانی چند آبِ چَشم ریخت

گَرچه یک مو بُد گُنَه کو جُسته بود
لیک آن مو در دو دیده رُسته بود

بود آدم دیدهٔ نورِ قدیم
مویْ در دیده بُوَد کوهِ عَظیم

گَر دَران آدم بِکَردی مَشورت
در پَشیمانی نگفتی مَعْذرت

زان که با عقلی چو عقلی جُفت شُد
مانِعِ بَدفِعْلی و بَدگُفت شُد

نَفْس با نَفْسِ دِگَر چون یار شُد
عقلِ جُزوی عاطِل و بی‌کار شُد

چون زِ تنهایی تو نومیدی شَوی
زیرِ سایه‌یْ یارْ خورشیدی شَوی

رو بِجو یارِ خدایی را تو زود
چون چُنان کردی، خدا یارِ تو بود

آن کِه در خَلْوَت نَظَر بَردوخته‌ست
آخِر آن را هم زِ یار آموخته‌ست

خَلْوَت از اَغْیار باید، نه زِ یار
پوستین بَهرِ دِیْ آمد، نه بهار

عقل با عقلِ دِگَر دوتا شود
نورْ اَفْزون گشت و رَهْ پیدا شود

نَفْس با نَفْسِ دِگَر خندان شود
ظُلْمَت اَفْزون گشت و رَهْ پنهان شود

یارْ چَشمِ توست ای مَردِ شِکار
از خَس و خاشاکْ او را پاکْ دار

هین به جاروبِ زبانْ گَردی مَکُن
چَشم را از خَسْ رَهْ‌آوَرْدی مَکُن

چون که مؤمنْ آیِنه‌یْ مؤمن بُوَد
رویِ او زآلودگی ایمِن بُوَد

یارْ آیینه است جان را در حَزَن
در رُخِ آیینه ای جان دَمْ مَزَن

تا نَپوشَد رویِ خود را در دَمَت
دَمْ فُرو خوردن بِبایَد هر دَمَت

کَم زِ خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار اَنْوار یافت

آن درختی کو شود با یارْ جُفت
از هوایِ خوش زِ سَر تا پا شِکُفت

در خَزانْ چون دید او یارِ خِلاف
دَرکَشید او رو و سَر زیرِ لِحاف

گفت یارِ بَد بَلا آشفتن است
چون که او آمد، طَریقَم خُفتن است

پس بِخُسبَم، باشم از اَصْحابِ کَهْف
بِهْ زِ دَقْیانوسْ آن مَحْبوسِ لَهْف

یَقْظَه‌شان مَصْروفِ دَقْیانوس بود
خوابَشانْ سَرمایهٔ ناموس بود

خوابْ بیداری‌ست چون با دانش‌ست
وایِ بیداری که با نادان نِشَست

چون که زاغانْ خیمه بر بَهْمن زدند
بُلبُلان پنهان شُدند و تَن زدند

زان که بی‌گُلْزارْ بُلبُلْ خامُش است
غَیبَتِ خورشیدْ بیداری‌کُش است

آفتابا تَرکِ این گُلْشَن کُنی
تا که تَحْتَ الْاَرْض را روشن کُنی

آفتابِ مَعرِفَت را نَقْل نیست
مَشرقِ او غیرِ جان و عقل نیست

خاصه خورشیدِ کمالی کآن سَری‌ست
روز و شب کِردارِ او روشنگری‌ست

مَطْلَعِ شَمْس آی گَر اِسْکَندری
بَعد ازان هرجا رَوی، نیکوفَری

بَعد ازان هر جا رَوی، مَشرق شود
شَرق‌ها بر مَغْرِبَت عاشق شود

حِسِّ خُفّاشَت سویِ مَغْرب دَوان
حِسِّ دُرپاشَت سویِ مَشْرق رَوان

راهِ حِسْ، راهِ خَران است ای سَوار
ای خَران را تو مُزاحم، شَرم دار

پنج حِسّی هست جُز این پنج حِسْ
آن چو زَرِّ سُرخ و این حِس‌ها چو مِسْ

اَنْدر آن بازارْ کَاهْلِ مَحْشَرَند
حِسِّ مِس را چون حِسِ زَر کِی خَرند؟

حِسِّ اَبْدانْ قوتِ ظُلْمَت می‌خَورَد
حِسِّ جان از آفتابی می‌چَرَد

ای بِبُرده رَخْتِ حِس‌ها سویِ غَیْب
دستْ چون موسی بُرون آوَر زِ جَیْب

ای صِفاتَتْ آفتابِ مَعرِفَت
وآفتابِ چَرخْ بَندِ یک صِفَت

گاه خورشیدیّ و گَهْ دریا شَوی
گاه کوهِ قاف و گَهْ عَنْقا شَوی

تو نه این باشی نه آن در ذاتِ خویش
ای فُزون از وَهْم‌ها، وَزْ بیشْ بیش

روحْ با عِلمْ است و با عقل است یار
روح را با تازی و تُرکی چه کار؟

از تو ای بی‌نَقْشْ با چندین صُوَر
هم مُشَبِّه هم مُوَحِّد خیره‌سَر

گَهْ مُشَبِّه را مُوَحِّد می‌کُند
گَهْ مُوَحِّد را صُوَر رَهْ می‌زَنَد

گَهْ تو را گوید زِ مَستی بوالْحَسَن
یا صَغیرَ السِّنِّ یا رَطْبَ الْبَدَن

گاه نقشِ خویش ویران می‌کُند
آن پِیِ تَنْزیهِ جانان می‌کُند

چَشمِ حِس را هست مَذهَبْ اِعْتِزال
دیدهٔ عقل است سُنّی در وِصال

سُخرهٔ حِس‌اَند اَهْلِ اِعْتِزال
خویش را سُنّی نِمایَند از ضَلال

هرکِه در حِس مانْد او مُعْتَزِلی‌ست
گَرچه گوید سُنّی‌اَم، از جاهِلی‌ست

هر کِه بیرون شُد زِ حِس، سُنّی وِی است
اَهلِ بینِش، چَشمِ عقلِ خوشْ‌پی است

گَر بِدیدی حِسِّ حیوانْ شاه را
پَسْ بِدیدی گاو و خَر اَللهْ را

گَر نبودی حِسِّ دیگر مَر تو را
جُز حِسِ حیوانْ زِ بیرونِ هوا

پس بَنی‌آدم مُکَرَّم کِی بُدی؟
کِی به حِسِّ مُشترک مَحْرَم شُدی؟

نامُصَوَّر یا مُصَوَّر گُفتَنَت
باطِل آمد بی زِ صورت رَسْتَنَت

نامُصَوَّر یا مُصَوَّر پیشِ اوست
کو همه مَغز است و بیرون شُد زِ پوست

گَر تو کوری، نیست بر اَعْمی حَرَج
وَرْنه رو کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج

پَرده‌هایِ دیده را دارویِ صَبر
هم بِسوزد، هَم بِسازد شَرحِ صَدْر

آیِنه‌یْ دِلْ چون شود صافیّ و پاک
نَقْش‌ها بینی بُرون از آب و خاک

هم بِبینی نَقْش و هم نَقّاش را
فَرشِ دولت را و هَم فَرّاش را

چون خَلیل آمَد خیالِ یارِ من
صورتش بُتْ، معنیِ او بُت‌شِکَن

شُکرْ یزدان را که چون او شُد پَدید
در خیالَش جانْ خیالِ خود بِدید

خاکِ دَرگاهَت دِلَم را می‌فَریفت
خاکْ بَر وِیْ کو زِ خاکَت می‌شَکیفت

گفتم اَرْ خوبم، پَذیرَم این ازو
وَرْنه خود خَندید بر من زشت‌رو

چاره آن باشد که خود را بِنْگَرَم
وَرْنه او خَندد مرا من کِی خَرَم؟

او جَمیل است و مُحِبٌّ لِلْجَمال
کِی جوانِ نو گُزینَد پیرِ زال؟

خوبْ خوبی را کُند جَذبْ این بِدان
طَیِّبات و طَیِّبین بر وِیْ بِخوان

در جهانْ هر چیزْ چیزی جَذب کرد
گرمْ گرمی را کَشید و سَردْ سَرد

قِسْمِ باطِلْ باطِلان را می‌کَشَند
باقیان از باقیان هم سَرخَوشَند

ناریانْ مَر ناریان را جاذب‌اَند
نوریانْ مَر نوریان را طالِب‌اَند

چَشمْ چون بَستی، تو را جان کَندنی‌ست
چَشم را از نورِ روزَنْ صَبر نیست

چَشمْ چون بَستی، تو را تاسه گرفت
نورِ چَشم از نورِ روزَن کِی شِکِفْت؟

تاسهٔ تو جَذْبِ نورِ چَشم بود
تا بِپِیوندَد به نورِ روزْ زود

چَشمْ باز اَرْ تاسه گیرد مَر تو را
دان که چَشمِ دلْ بِبَستی، بَرگُشا

آن تَقاضایِ دو چَشمِ دلْ شِناس
کو هَمی جویَد ضیایِ بی‌قیاس

چون فِراقِ آن دو نورِ بی‌ثَبات
تاسه آوَرْدَت، گُشادی چَشم‌هات

پس فِراقِ آن دو نورِ پایْدار
تاسه می‌آرَد، مَر آن را پاس دار

او چو می‌خَواند مرا، من بِنْگَرَم
لایِقِ جَذْب‌اَم وَ یا بَد پِیکَرَم

گَر لَطیفی زِشت را در پِی کُند
تَسْخَری باشد که او بر وِی کُند

کِی بِبینَم روی خود را؟ ای عَجَب
تا چه رَنگَم، هَمچو روزم یا چو شب؟

نَقشِ جانِ خویش می‌جُستَم بَسی
هیچ می‌نَنْمود نَقْشَم از کسی

گفتم آخِر آیِنه از بَهرِ چیست؟
تا بِدانَد هر کسی کو چیست و کیست

آیِنه‌یْ آهنْ برایِ پوست‌هاست
آیِنه‌یْ سیمایِ جانْ سنگی‌بَهاست

آیِنه‌یْ جان نیست اِلّا رویِ یار
رویِ آن یاری که باشد زان دیار

گفتم ای دل آیِنه‌یْ کُلّی بِجو
رو به دریا، کار بَرنایَد به جو

زین طَلَب بَنده به کویِ تو رَسید
دَردْ مریم را به خُرمابُن کَشید

دیدهٔ تو چون دِلَم را دیده شُد
شُد دلِ نادیده، غَرقِ دیده شُد

آینه‌یْ کُلّی تو را دیدم اَبَد
دیدم اَنْدر چَشمِ تو من نَقشِ خَود

گفتم آخِر خویش را من یافتم
در دو چَشمَش راهِ روشن یافتم

گفت وَهمَم کان خیالِ توست هان
ذاتِ خود را از خیالِ خود بِدان

نَقْشِ من از چَشمِ تو آواز داد
که مَنَم تو، تو مَنی در اِتِّحاد

کَنْدَرین چَشمِ مُنیرِ بی‌زَوال
از حَقایقْ راه کِی یابَد خیال؟

در دو چَشمِ غیرِ منْ تو نَقْشِ خَود
گَر بِبینی، آن خیالی دان و رَد

زان که سُرمه‌یْ نیستی در می‌کَشَد
باده از تصویرِ شَیْطان می‌چَشَد

چَشمَشان خانه‌یْ خیال است و عَدَم
نیست‌ها را هست بیند لاجَرَم

چَشمِ من چون سُرمه دید از ذوالْجَلال
خانهٔ هستی‌ست نه خانه‌یْ خیال

تا یکی مو باشد از تو پیشِ چَشم
در خیالَت گوهری باشد چو یَشْم

یَشْم را آن گَهْ شِناسی از گُهَر
کَزْ خیالِ خود کُنی کُلّی عَبَر

یک حِکایَت بِشْنو ای گوهر شِناس
تا بِدانی تو عِیان را از قیاس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:بخش ۲ - هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر رضی الله عنه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.