۳۹۵ بار خوانده شده
این سُخَن پایان ندارد، خیز زَیْد
بر بُراقِ ناطِقه بَر بَند قَیْد
ناطِقه چون فاضِح آمد عَیْب را
میدَرانَد پَردههایِ غَیْب را
غَیبْ مَطلوبِ حَق آمد چند گاه
این دُهُل زَن را بِران، بَر بَند راه
تَکْ مَران، دَرکَش عِنان، مَسْتور بِهْ
هر کَس از پِنْدارِ خود مَسْرور بِهْ
حَق هَمی خواهد که نومیدانِ او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مُشَرَّف میشوند
چند روزی در رِکابَش میدَوَند
خواهد آن رَحمَت بِتابَد بر همه
بر بَد و نیک از عُمومِ مَرحَمه
حَق هَمیخواهد که هر میر و اسیر
با رَجا و خَوفْ باشند و حَذیر
این رَجا و خَوْفْ در پَرده بُوَد
تا پَسِ این پَرده پَرورَده شود
چون دَریدی پَرده، کو خَوْف و رَجا؟
غَیْب را شُد کَرّ و فَرّی بَرمَلا
بر لبِ جو بُرد ظَنّی یک فَتی
که سُلَیمان است ماهیگیرِ ما
گَر وِیْ است این، از چه فَرد است و خَفیست؟
وَرْنه سیمایِ سُلَیمانیش چیست؟
اَنْدرین اندیشه میبود او دو دل
تا سُلَیمان گشت شاه و مُسْتَقِل
دیو رَفت، از مُلْک و تَختِ او گُریخت
تیغِ بَختَش خونِ آن شَیطان بِریخت
کرد در انگُشتِ خود انگُشتری
جمع آمد لشکرِ دیو و پَری
آمدند از بَهرِ نَظّاره رِجال
در میانْشان آن کِه بُد صاحِبْ خیال
چون در انگُشتَش بدید انگُشتری
رَفت اندیشه وْ گُمانَش یکسَری
وَهمْ آنگاه است کان پوشیده است
این تَحَرّی از پِیِ نادیده است
شُد خیالِ غایب اَنْدر سینه زَفْت
چون که شُد حاضر، خیالِ او بِرَفْت
گَر سَمایِ نورْ بیباریده نیست
هم زمینِ تارْ بیبالیده نیست
یُؤْمِنونْ بِالْغَیْبِ میبایَد مرا
زان بِبَستَم روزَنِ فانی سَرا
چون شِکافَم آسْمان را در ظُهور؟
چون بگویم هَلْ تَری فیها فُطُور؟
تا دَرین ظُلْمَت تَحَرّی گُستَرند
هر کسی رو جانِبی میآورند
مُدَّتی مَعْکوس باشد کارها
شِحْنه را دُزد آوَرَد بر دارها
تا که بَسْ سُلطان و عالیهِمَّتی
بَندهٔ بَندهیْ خود آید مُدَّتی
بَندگی در غَیْب آید خوب و کَش
حِفْظِ غَیْب آید در اِسْتِعْبادْ خَوش
کو که مَدْحِ شاه گوید پیشِ او
تا که در غَیبَت بُوَد او شَرمْرو؟
قَلْعهداری کَزْ کِنارِ مَمْلَکَت
دور از سُلطان و سایهیْ سَلْطَنَت
پاس دارد قَلْعه را از دشمنان
قَلْعه نَفْروشَد به مالی بیکَران
غایب از شَهْ در کِنارِ ثَغْرها
هَمچو حاضِر، او نِگَه دارد وَفا
پیشِ شَهْ او بِهْ بُوَد از دیگران
که به خِدمَت حاضرند و جانْفَشان
پس به غَیبَت نیم ذَرّهْ حِفْظِ کار
بِهْ که اَنْدر حاضری زان صد هزار
طاعَت و ایمانْ کُنون مَحْمود شُد
بعدِ مرگ اَنْدر عِیانْ مَردود شُد
چون که غَیْب و غایب و روپوش بِهْ
پَس لَبان بَربَند و لبْ خاموش بِهْ
ای برادر دست وادار از سُخُن
خود خدا پیدا کُند عِلْمِ لَدُن
بَس بُوَد خورشید را رویَش گُواه
أیُّ شَیْءٍ اَعْظَمُ الشّاهِد؟ اِله
نه، بگویم چون قَرین شُد در بَیان
هم خدا و هم مَلَک، هم عالِمان
یَشْهَدُ اللهْ وَ الْمَلَکْ وَ اهْلُ اَلْعُلُوم
اَنّهُ لا رَبَّ اِلّا مَنْ یَدُوم
چون گواهی داد حَق، کِه بْوَد مَلَک
تا شود اَنْدر گواهی مُشْتَرَک؟
زان که شَعْشاع و حُضورِ آفتاب
بَر نَتابَد، چَشم و دلهایِ خَراب
چون خُفاشی کو تَفِ خورشید را
بَر نَتابَد، بِسْکُلَد اومید را
پس مَلایِک را چو ما هم یار دان
جِلْوهگَر خورشید را بر آسْمان
کین ضیا ما زآفتابی یافتیم
چون خَلیفه بر ضَعیفانْ تافتیم
چون مَهِ نو، یا سه روزه، یا که بَدْر
هر مَلَک دارد کَمال و نور و قَدْر
زَاجْنَحهیْ نورِ ثُلاثَ اَوْ رُباع
بر مَراتِب هر مَلَک را زان شُعاع
هَمچو پَرهایِ عُقولِ اِنْسیان
که بَسی فَرقَسْتَشان اَنْدر میان
پَسْ قَرینِ هر بَشَر در نیک و بَد
آن مَلَک باشد که مانَندَش بُوَد
چَشمِ اَعْمَش چون که خور را بَر نَتافت
اَخْتَر او را شمع شُد تا رَهْ بِیافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بر بُراقِ ناطِقه بَر بَند قَیْد
ناطِقه چون فاضِح آمد عَیْب را
میدَرانَد پَردههایِ غَیْب را
غَیبْ مَطلوبِ حَق آمد چند گاه
این دُهُل زَن را بِران، بَر بَند راه
تَکْ مَران، دَرکَش عِنان، مَسْتور بِهْ
هر کَس از پِنْدارِ خود مَسْرور بِهْ
حَق هَمی خواهد که نومیدانِ او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مُشَرَّف میشوند
چند روزی در رِکابَش میدَوَند
خواهد آن رَحمَت بِتابَد بر همه
بر بَد و نیک از عُمومِ مَرحَمه
حَق هَمیخواهد که هر میر و اسیر
با رَجا و خَوفْ باشند و حَذیر
این رَجا و خَوْفْ در پَرده بُوَد
تا پَسِ این پَرده پَرورَده شود
چون دَریدی پَرده، کو خَوْف و رَجا؟
غَیْب را شُد کَرّ و فَرّی بَرمَلا
بر لبِ جو بُرد ظَنّی یک فَتی
که سُلَیمان است ماهیگیرِ ما
گَر وِیْ است این، از چه فَرد است و خَفیست؟
وَرْنه سیمایِ سُلَیمانیش چیست؟
اَنْدرین اندیشه میبود او دو دل
تا سُلَیمان گشت شاه و مُسْتَقِل
دیو رَفت، از مُلْک و تَختِ او گُریخت
تیغِ بَختَش خونِ آن شَیطان بِریخت
کرد در انگُشتِ خود انگُشتری
جمع آمد لشکرِ دیو و پَری
آمدند از بَهرِ نَظّاره رِجال
در میانْشان آن کِه بُد صاحِبْ خیال
چون در انگُشتَش بدید انگُشتری
رَفت اندیشه وْ گُمانَش یکسَری
وَهمْ آنگاه است کان پوشیده است
این تَحَرّی از پِیِ نادیده است
شُد خیالِ غایب اَنْدر سینه زَفْت
چون که شُد حاضر، خیالِ او بِرَفْت
گَر سَمایِ نورْ بیباریده نیست
هم زمینِ تارْ بیبالیده نیست
یُؤْمِنونْ بِالْغَیْبِ میبایَد مرا
زان بِبَستَم روزَنِ فانی سَرا
چون شِکافَم آسْمان را در ظُهور؟
چون بگویم هَلْ تَری فیها فُطُور؟
تا دَرین ظُلْمَت تَحَرّی گُستَرند
هر کسی رو جانِبی میآورند
مُدَّتی مَعْکوس باشد کارها
شِحْنه را دُزد آوَرَد بر دارها
تا که بَسْ سُلطان و عالیهِمَّتی
بَندهٔ بَندهیْ خود آید مُدَّتی
بَندگی در غَیْب آید خوب و کَش
حِفْظِ غَیْب آید در اِسْتِعْبادْ خَوش
کو که مَدْحِ شاه گوید پیشِ او
تا که در غَیبَت بُوَد او شَرمْرو؟
قَلْعهداری کَزْ کِنارِ مَمْلَکَت
دور از سُلطان و سایهیْ سَلْطَنَت
پاس دارد قَلْعه را از دشمنان
قَلْعه نَفْروشَد به مالی بیکَران
غایب از شَهْ در کِنارِ ثَغْرها
هَمچو حاضِر، او نِگَه دارد وَفا
پیشِ شَهْ او بِهْ بُوَد از دیگران
که به خِدمَت حاضرند و جانْفَشان
پس به غَیبَت نیم ذَرّهْ حِفْظِ کار
بِهْ که اَنْدر حاضری زان صد هزار
طاعَت و ایمانْ کُنون مَحْمود شُد
بعدِ مرگ اَنْدر عِیانْ مَردود شُد
چون که غَیْب و غایب و روپوش بِهْ
پَس لَبان بَربَند و لبْ خاموش بِهْ
ای برادر دست وادار از سُخُن
خود خدا پیدا کُند عِلْمِ لَدُن
بَس بُوَد خورشید را رویَش گُواه
أیُّ شَیْءٍ اَعْظَمُ الشّاهِد؟ اِله
نه، بگویم چون قَرین شُد در بَیان
هم خدا و هم مَلَک، هم عالِمان
یَشْهَدُ اللهْ وَ الْمَلَکْ وَ اهْلُ اَلْعُلُوم
اَنّهُ لا رَبَّ اِلّا مَنْ یَدُوم
چون گواهی داد حَق، کِه بْوَد مَلَک
تا شود اَنْدر گواهی مُشْتَرَک؟
زان که شَعْشاع و حُضورِ آفتاب
بَر نَتابَد، چَشم و دلهایِ خَراب
چون خُفاشی کو تَفِ خورشید را
بَر نَتابَد، بِسْکُلَد اومید را
پس مَلایِک را چو ما هم یار دان
جِلْوهگَر خورشید را بر آسْمان
کین ضیا ما زآفتابی یافتیم
چون خَلیفه بر ضَعیفانْ تافتیم
چون مَهِ نو، یا سه روزه، یا که بَدْر
هر مَلَک دارد کَمال و نور و قَدْر
زَاجْنَحهیْ نورِ ثُلاثَ اَوْ رُباع
بر مَراتِب هر مَلَک را زان شُعاع
هَمچو پَرهایِ عُقولِ اِنْسیان
که بَسی فَرقَسْتَشان اَنْدر میان
پَسْ قَرینِ هر بَشَر در نیک و بَد
آن مَلَک باشد که مانَندَش بُوَد
چَشمِ اَعْمَش چون که خور را بَر نَتافت
اَخْتَر او را شمع شُد تا رَهْ بِیافت
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجهتاشان مر لقمان را کی آن میوههای ترونده را که میآوردیم او خورده است
گوهر بعدی:بخش ۱۶۱ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاشتر ازین مگو و متابعت نگهدار
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.