۸۵۵ بار خوانده شده

بخش ۱۵۸ - پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله

گفت پیغامبر صَباحی زَیْد را
کَیْفَ اَصْبَحْتْ ای رَفیقِ با صَفا؟

گفت عَبْدًا مُؤمِنًا باز اوش گفت
کو نِشانْ از باغِ ایمانْ گَر شِکُفت؟

گفت تشنه بوده‌ام من روزها
شب نَخُفْتَسْتَم زِ عشق و سوزها

تا زِ روز و شب گُذَر کردم چُنان
که زِ اِسْپَر بُگْذرد نوکِ سِنان

که از آن سو جُملهٔ مِلَّت یکی‌ست
صد هزاران سال و یک ساعتْ یکی‌ست

هست اَزَل را و اَبَد را اِتْحاد
عقل را رَه نیست آن سو زِافْتِقاد

گفت ازین رَهْ کو رَهْ‌آوردی؟ بیار
دَر خورِ فَهْم و عُقولِ این دیار

گفت خَلْقان چون بِبینَند آسْمان
من بِبینَم عَرش را با عَرشیان

هشت جَنَّت، هفت دوزخْ پیشِ من
هست پیدا، هَمچو بُتْ پیشِ شَمَن

یک به یک وا می‌شِناسَم خَلْق را
هَمچو گندم من زِ جو در آسیا

که بهشتی کیست و بیگانه کی است؟
پیشِ من پیدا چو مار و ماهی است

این زمان پیدا شُده بر این گروه
یَوْمَ تَبْیَضُّ وَ تَسْوَدُّ وُجُوه

پیش ازین هرچند جانْ پُر عَیْب بود
در رَحِم بود و زِ خَلْقانْ غَیْب بود

اَلشَّقِیُّ مَنْ شَقی فی بَطْنِ الْاُمْ
مِنْ سِماتِ الْجِسْمِ یُعْرَفْ حالُهُم

تَن چو مادر، طِفْلِ جان را حامِله
مرگْ دَردِ زادن است و زَلْزَله

جُمله جان‌هایِ گذشته مُنْتَظِر
تا چگونه زایَد آن جانِ بَطِر

زَنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بَسْ زیباست او

چون بِزایَد در جهانِ جان و جود
پس نَمانَد اِخْتِلافِ بیض و سود

گَر بُوَد زَنگی، بَرَنْدَش زَنگیان
روم را رومی بَرَد هم از میان

تا نَزاد او، مُشکِلاتِ عالَم است
آن کِه نازاده شِناسَد، او کَم است

او مَگَر یَنْظُرْ بِنُوِر اللهْ بُوَد
کَنْدَرونِ پوستْ او را رَهْ بُوَد

اَصلِ آبِ نُطْفه اِسْپید است و خَوش
لیکْ عکسِ جانِ رومیّ و حَبَش

می‌دَهَد رَنگْ اَحْسَنَ التَّقویمْ را
تا به اَسْفَلْ می‌بَرَد این نیم را

این سُخَن پایان ندارد، بازْ ران
تا نَمانیم از قِطارِ کارْوان

یَوْمَ تَبْیَضُّ و تَسْوَدُّ وُجُوه
تُرک و هِنْدو شُهره گردد زان گُروه

در رَحِم پیدا نباشد هنِد و تُرک
چون که زایَد، بینَدَش زار و سُتُرگ

جُمله را چون روزِ رَسْتاخیزْ من
فاش می‌بینم عِیان از مَرد و زَن

هین، بگویم یا فُرو بَندم نَفَس؟
لب گَزیدَش مُصْطَفی یعنی که بَسْ

یا رَسولَ اللّهْ بگویم سِرِّ حَشْر؟
در جهان پیدا کُنم امروز نَشْر؟

هِلْ مرا تا پَرده‌ها را بَر دَرَم
تا چو خورشیدی بِتابَد گوهَرَم

تا کُسوف آید زِ من خورشید را
تا نِمایَم نَخْل را و بید را

وا نِمایَم رازِ رَسْتاخیز را
نَقْد را و نَقْدِ قَلْب‌آمیز را

دست‌ها بُبْریده اَصْحابِ شِمال
وا نِمایَم رَنگِ کُفر و رَنگِ آل

وا گُشایَم هفت سوراخِ نِفاق
در ضیایِ ماهِ بی‌خَسْف و مُحاق

وا نِمایَم من پَلاسِ اَشْقیا
بِشْنَوانَم طَبْل و کوسِ اَنْبیا

دوزخ و جَنّات و بَرزَخ در میان
پیشِ چَشمِ کافِرانْ آرَم عِیان

وا نِمایَم حوضِ کَوْثَر را به جوش
کآبْ بر روشان زَنَد، بانگَش به گوش

وان کَسان که تشنه بر گِردَش دَوان
گشته‌اند، این دَمْ نِمایَم من عِیان؟

می‌بِسایَد دوشَشان بر دوشِ من
نَعْره‌هاشان می‌رَسَد در گوشِ من

اَهلِ جَنَّت پیشِ چَشمَم زِ اخْتیار
دَر کَشیده یِکدِگَر را در کِنار

دستِ هَمدیگر زیارت می‌کُنند
از لَبانْ هم بوسه غارت می‌کُنند

کَر شُد این گوشم زِ بانگِ آهْ آه
از خَسان و نَعْرهٔ واحَسْرَتاه

این اشارت‌هاست گویم از نُغول
لیکْ می‌تَرسَم زِ آزارِ رَسول

هم‌چُنین می‌گفت سَرمَست و خَراب
داد پیغامبر گَریبانَش به‌تاب

گفت هین دَرکَش که اَسْبَت گرم شُد
عکسِ حَقْ لا یَسْتَحی زَد، شَرم شُد

آیِنه‌یْ تو جَست بیرون از غِلاف
آیِنه وْ میزان کجا گوید خِلاف؟

آیِنه وْ میزان کجا بَندَد نَفَس
بَهرِ آزار و حَیایِ هیچ‌کَس؟

آیِنه وْ میزان مِحَک‌هایِ سَنی
گَر دو صد سالَش تو خِدمَت‌ها کُنی

کَزْ برایِ من بِپوشان راستی
بَر فُزون بِنْما و مَنْما کاسْتی

اوت گوید ریش و سَبْلَت بَر مَخَند
آیِنه وْ میزان و آن گَهْ ریو و پَند؟

چون خدا ما را برایِ آن فَراخْت
که به ما بِتْوان حقیقت را شِناخْت

این نباشد، ما چه اَرْزیم ای جوان
کِی شَویم آیینِ رویِ نیکُوان؟

لیکْ دَرکَش در نَمَد آیینه را
کَز تَجَلّی کرد سینا سینه را

گفت آخِر هیچ گُنجَد در بَغَل
آفتابِ حَقّ و خورشیدِ اَزَل؟

هم دَغَل را، هم بَغَل را بَردَرَد
نه جنون مانَد به پیشش، نَه خِرَد

گفت یک اِصْبَع چو بر چَشمی نَهی
بینَد از خورشیدْ عالَم را تَهی

یک سَرِ اَنگُشت پرده‌یْ ماه شُد
وین نِشانِ ساتِریِّ شاه شُد

تا بِپوشانَد جهان را نُقطه‌یی
مِهرْ گردد مُنکَسِف از سَقْطه‌یی

لَب بِبَند و غورِ دریایی نِگَر
بَحرْ را حَق کَرد مَحکومِ بَشَر

همچو چشمه‌یْ سَلْسَبیل و زَنْجَبیل
هست در حُکمِ بهشتیِّ جَلیل

چارْ جویِ جَنَّت اَنْدَر حُکمِ ماست
این نَه زورِ ما، زِ فَرمانِ خداست

هر کجا خواهیم داریمَش رَوان
همچو سِحرْ اَنْدَر مُرادِ ساحِران

همچو این دو چَشمهٔ چَشمِ رَوان
هست در حُکمِ دل و فرمانِ جان

گَر بخواهد رفت سویِ زَهر و مار
وَرْ بخواهد رفت سویِ اِعتِبار

گَر بخواهد سویِ مَحسوسات رفت
وَر بخواهد سویِ مَلْبوسات رفت

گَر بخواهد سویِ کُلّیّات رانْد
وَر بخواهد حَبسِ جُزویّات مانْد

هم‌چنین هر پنج حِسْ چون نایزه
بر مُراد و اَمرِ دِل شُد جایزه

هر طَرَف که دل اِشارَت کَردَشان
می‌رَوَد هر پنج حِس دامَن‌کَشان

دست و پا در اَمرِ دلْ اَنْدَر مَلا
هَمچو اَنْدَر دَستِ موسی آن عَصا

دل بخواهد، پا دَرآید زو به رَقص
یا گُریزد سویِ اَفزونی زِ نَقص

دل بخواهد، دست آید در حِساب
با اَصابِع، تا نِویسَد او کتاب

دستْ در دَستِ نَهانی مانده است
او دَرون، تَن را بُرون بِنشانده است

گَر بخواهد بر عَدوْ ماری شود
وَرْ بخواهد بر وَلی یاری شود

وَر بخواهد، کَفچه‌یی در خوردنی
وَر بخواهد، همچو گُرزِ دَه‌ْمَنی

دل چه می‌گوید بِدیشانْ ای عَجَب
طُرفه وُصْلَتْ، طُرفه پنهانی سَبَب

دلْ مَگر مُهرِ سُلیمان یافته‌ست
که مِهارِ پنج حِسْ بَر تافته‌ست؟

پنج حِسّی از بُرونْ مَیْسورِ او
پنج حِسّی از دَرونْ مَأمورِ او

دَهْ حِس است و هفت اَنْدام و دِگَر
آنچه اَنْدَر گفت نایَد می‌شُمَر

چون سُلَیمانی دِلا در مِهْتَری
بر پَریّ و دیو زَنْ اَنْگُشتری

گَر دَرین مُلکَت بَری باشی زِ ریو
خاتَم از دَستِ تو نَستانَد سه دیو

بعد از آن عالَم بگیرد اسمِ تو
دو جهان مَحْکومِ تو، چون جسمِ تو

وَرْ زِ دَستَت دیوْ خاتَم را بِبُرد
پادشاهی فوت شُد، بَختَت بِمُرد

بعد از آن یا حَسْرَتا شُد یا عِباد
بر شما مَحْتومْ تا یَوْمَ التَّناد

مَکرِ خود را گَر تو اِنکار آوَری
از تَرازو و آیِنه کِی جان بَری؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵۷ - قصهٔ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورت‌گری
گوهر بعدی:بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجه‌تاشان مر لقمان را کی آن میوه‌های ترونده را که می‌آوردیم او خورده است
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.