۸۹۵ بار خوانده شده

بخش ۱۵۰ - مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم

پیشْ از عُثمانْ یکی نَسّاخ بود
کو به نَسْخِ وَحیْ جِدّی می‌نِمود

چون نَبی از وَحی فَرمودی سَبَب
او همان را وا نِبِشتی بر وَرَق

پَرتوِ آن وَحیْ بر وِیْ تافْتی
او دَرونِ خویشْ حِکمَت یافتی

عینِ آن حِکمَت بِفَرمودی رَسول
زین قَدَر گُمراه شُد آن بوالْفُضول

کانچه می‌گوید رَسولِ مُسْتَنیر
مَر مرا هست آن حقیقت در ضَمیر

پَرتوِ اَنْدیشه‌اَش زد بر رَسول
قَهْرِ حَق آوَردْ بر جانَشْ نُزول

هم زِ نَسّاخی بَر آمَد، هم زِ دین
شُد عَدوِّ مُصْطَفی و دینْ به کین

مُصْطَفی فرمود کِی گَبْرِ عَنود
چون سِیَه گشتی اگر نور از تو بود؟

گَر تو یُنْبوعِ اِلهی بودی‌یی
این چُنین آبِ سِیَه نَگْشودی‌یی

تا که ناموسَش به پیشِ این و آن
نَشْکَنَد، بَر بَست این او را دَهان

اَنْدرون می‌سوختَش هم زین سَبَب
توبه کردن می‌نَیارِست این عَجَب

آه می‌کرد و نبودش آهْ سود
چون دَرآمَد تیغ و سَر را دَر رُبود

کرده حَقْ ناموس را صد مَنْ حَدید
ای بَسا بَسته به بَندِ ناپَدید

کِبْر و کُفر آن‌سان بِبَست آن راه را
که نیارَد کرد ظاهر آه را

گفت اَغلْالاً فَهُمْ بِهْ مُقْمَحون
نیست آن اَغلْالْ بر ما از بُرون

خَلْفَهُمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمُ
می‌نَبینَد بَنْد را پیش و پَسْ او

رَنگِ صَحرا دارد آن سَدّی که خاست
او نمی‌داند که آن سَدِّ قَضاست

شاهِدِ تو سَدِّ رویِ شاهِد است
مُرشِدِ تو سَدِّ گفتِ مُرشِد است

ای بَسا کُفّار را سودایِ دین
بَندَشان ناموس و کِبْر و آن و این

بَندْ پنهان، لیکْ از آهن بَتَر
بَندِ آهن را کُند پاره تَبَر

بَندِ آهن را توان کردن جُدا
بَندِ غَیبی را نَدانَد کَس دَوا

مَرد را زنبور اگر نیشی زَنَد
طَبْعِ او آن لحظه بر دَفْعی تَنَد

زَخمِ نیش امّا چو از هستیِّ توست
غَمْ قَوی باشد، نگردد دَردْ سُست

شَرحِ این از سینه بیرون می‌جَهَد
لیکْ می‌تَرسَم که نومیدی دَهَد

نی مَشو نومید و خود را شاد کُن
پیشِ آن فَریادرَسْ فریاد کُن

کِی مُحِبِّ عَفو، از ما عَفو کُن
ای طَبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن

عکسِ حِکمَتْ آن شَقی را یاوه کرد
خود مَبین، تا بَر نیارَد از تو گَرْد

ای برادر بر تو حِکمَت جاریه‌ست
آن زِ اَبْدال است و بر تو عاریه‌ست

گَرچه در خود خانه نوری یافته‌ست
آن زِ همسایه‌یْ مُنَوَّر تافته‌ست

شُکر کُن، غِرِّه مَشو، بینی مَکُن
گوش دار و هیچ خودبینی مَکُن

صد دَریغ و دَردْ کین عاریَّتی
اُمَّتان را دور کرد از اُمَّتی

من غُلامِ آن کِه او در هر رِباط
خویش را واصِل نَدانَد بر سِماط

بَسْ رِباطی که بِبایَد تَرک کرد
تا به مَسْکَن دَر رَسَد یک روز مَرد

گَرچه آهنْ سُرخ شُد، او سُرخ نیست
پَرتوِ عاریَّتِ آتش‌زنی‌ست

گَر شود پُر نورْ روزَن یا سَرا
تو مَدان روشنْ مگر خورشید را

هر دَر و دیوار گوید روشَنَم
پَرتوِ غَیری ندارم، این مَنَم

پَس بگوید آفتاب ای نارَشید
چون که من غارِب شَوَم، آیَد پَدید

سَبزه‌ها گویند ما سَبز از خَودیم
شاد و خندانیم و بَس زیبا خَدیم

فَصْلِ تابستان بِگوید اِی اُمَم
خویش را بینید چون من بُگْذَرَم

تَن هَمی‌نازَد به خوبیّ و جَمال
روحْ پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال

گویَدَش ای مَزْبَله تو کیستی؟
یک دو روز از پَرتوِ من زیستی

غُنْج و نازَت می‌نَگُنجَد در جهان
باش تا که من شَوَم از تو جَهان

گَرم‌دارانَت تو را گوری کَنَند
طُعْمهٔ ماران و مورانَت کُنَند

بینی از گَنْدِ تو گیرد آن کسی
کو به پیشِ تو هَمی مُردی بَسی

پَرتوِ روح است نُطْق و چَشم و گوش
پَرتوِ آتش بُوَد در آب، جوش

آن‌چُنان که پَرتوِ جانْ بر تَن است
پَرتوِ اَبْدالْ بر جانِ من است

جانِ جانْ چو واکَشَد پا را زِ جان
جانْ چُنان گردد که بی‌جانْ تَن بِدان

سَر از آن رو می‌نَهَم من بر زمین
تا گواهِ مَن بُوَد در روزِ دین

یَوْمِ دین که زُلْزِلَتْ زِلْزالَها
این زمین باشد گواهِ حال‌ها

کو تُحَدِّثْ جَهْرَةً اَخْبارَها
در سُخَن آید زمین و خارَه‌ها

فلسفی مُنْکِر شود در فکر و ظَن
گو بُرو سَر را بر آن دیوار زن

نُطْقِ آب و نُطْقِ خاک و نُطْقِ گِل
هست مَحْسوسِ حَواسِ اَهلِ دل

فلسفی کو مُنْکِرِ حَنّانه است
از حَواسِ اَوْلیا بیگانه است

گوید او که پَرتوِ سودایِ خَلْق
بَس خیالات آوَرَد در رایِ خَلْق

بلکه عکسِ آن فَساد و کُفرِ او
این خیالِ مُنْکِری را زَد بَرو

فلسفی مَر دیو را مُنْکِر شود
در همان دَمْ سُخرهٔ دیوی بُوَد

گَر ندیدی دیو را،خود را بِبین
بی‌جُنون نَبْوَد کَبودی بر جَبین

هرکِه را در دلْ شک و پیچانی است
در جهانْ او فلسفیْ پِنهانی است

می‌نِمایَد اِعْتِقاد و گاهْ گاه
آن رَگِ فَلْسَف کُند رویَش سیاه

اَلْحَذَر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بَسْ عالَمِ بی‌مُنْتَهاست

جُمله هفتاد و دو مِلَّت در تو است
وَهْ که روزی آن بَرآرَد از تو دست

هرکِه او را بَرگِ آن ایمان بُوَد
هَمچو بَرگْ از بیمِ این لَرزان بُوَد

بر بِلیس و دیو زان خندیده‌‌یی
که تو خود را نیکْ مَردُم دیده‌یی

چون کُند جانْ بازگونه پوستین
چند واوَیلی بَرآیَد زَاهْلِ دین

بر دُکانْ هر زَرنِما خندان شُده‌ست
زان که سنگِ اِمْتِحانْ پنهان شُده‌ست

پَرده‌ای سَتّار از ما بَر مَگیر
باش اَنْدر اِمْتِحانْ ما را مُجیر

قَلْب پَهْلو می‌زَنَد با زَر به شب
اِنْتِظارِ روز می‌دارد ذَهَب

با زبانِ حالْ زَر گوید که باش
ای مُزَوَّر تا بَرآیَد روزْ فاش

صد هزاران سال اِبْلیسِ لَعین
بود زَابْدال و امیرُ الْمؤمنین

پَنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رُسوا هَمچو سَرگینْ وَقتِ چاشْت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۹ - گفتن مهمان یوسف علیه‌السلام کی آینه‌ای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گوهر بعدی:بخش ۱۵۱ - دعا کردن بلعم با عور کی موسی و قومش را از این شهر کی حصار داده‌اند بی مراد باز گردان و مستجاب شدن دعای او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.