۶۸۴ بار خوانده شده
بخش ۱۴۹ - گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گفت یوسُف هین بیاوَر اَرْمَغان
او زِ شَرمِ این تَقاضا زد فَغان
گفت من چند اَرْمَغان جُستَم تو را
اَرْمَغانی در نَظَر نامَد مرا
حَبّهیی را جانِبِ کانْ چون بَرَم؟
قطرهیی را سویِ عُمّانْ چون بَرَم؟
زیره را من سویِ کرمان آوَرَم
گَر به پیشِ تو دل و جان آوَرَم
نیست تُخْمی کَنْدَرین اَنْبار نیست
غیرِ حُسنِ تو که آن را یار نیست
لایِقْ آن دیدم که من آیینهیی
پیشِ تو آرَمْ چو نورِ سینهیی
تا بِبینی رویِ خوبِ خود در آن
ای تو چون خورشیدْ شَمعِ آسْمان
آیِنه آوَرْدَمَت ای روشنی
تا چو بینی رویِ خود، یادَم کُنی
آیِنه بیرون کَشید او از بَغَل
خوب را آیینه باشد مُشْتَغَل
آیِنهیْ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بَر، گَر تو اَبْلَه نیستی
هستی اَنْدر نیستی بِتْوان نِمود
مالْداران بر فقیر آرَنْد جود
آیِنهیْ صافیِّ نانْ خود گُرسَنه است
سوخته هم آیِنهیْ آتشزَنَه است
نیستیّ و نَقصْ هر جایی که خاست
آیِنهیْ خوبیِّ جُمله پیشههاست
چون که جامه چُست و دوزیده بُوَد
مَظْهَرِ فرهنگِ دَرْزی چون شود؟
ناتَراشیده هَمی باید جُذوع
تا دُروگَر اَصْل سازد یا فُروع
خواجهٔ اِشْکَستهبَند آنجا رَوَد
کَنْدَر آنجا پایِ اِشْکَسته بُوَد
کِی شود چون نیست رَنْجورِ نِزار
آن جَمالِ صَنْعَتِ طِب آشکار؟
خواری و دونیِّ مِسها بَرمَلا
گَر نباشد، کِی نِمایَد کیمیا؟
نَقْصها آیینهٔ وَصْفِ کَمال
وان حِقارَت آیِنهیْ عِزّ و جَلال
زان که ضِد را ضِد کُند پیدا یَقین
زان که با سِرکه پَدید است اَنْگَبین
هرکِه نَقْصِ خویش را دید و شناخت
اَنْدر اِسْتِکْمالِ خود دَه اَسْبه تاخت
زان نمیپَرَّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کَمال
عِلَّتی بَتَّر زِ پِنْدارِ کَمال
نیست اَنْدر جانِ تو ای ذودَلال
از دل و از دیدهاَت بَسْ خون رَوَد
تا زِ تو این مُعْجَبی بیرون شود
عِلَّتِ اِبْلیس اَنا خَیْری بُدهست
وین مَرَض در نَفْسِ هر مَخْلوق هست
گَرچه خود را بَسْ شِکَسته بیند او
آبِ صافی دان و سَرگینْ زیرِ جو
چون بِشورانَد تو را در اِمْتِحان
آبْ سَرگین رَنگ گردد در زمان
در تَکِ جو هست سَرگینْ ای فَتی
گَرچه جو صافی نِمایَد مَر تو را
هست پیرِ راهْدانِ پُر فِطَن
باغهایِ نَفْسِ کُل را جویْ کَن
جویْ خود را کِی تواند پاک کرد؟
نافِع از عِلْمِ خدا شُد عِلْمِ مَرد
کِی تَراشَد تیغْ دستهیْ خویش را؟
رو به جَرّاحی سِپار این ریش را
بر سَرِ هر ریشْ جمع آمد مگس
تا نَبینَد قُبْحِ ریشِ خویش کَس
آن مگسْ اَنْدیشهها وانْ مالِ تو
ریشِ تو آن ظُلْمَتِ اَحْوالِ تو
وَرْ نَهَد مَرهَم بر آن ریشِ تو پیر
آن زمانْ ساکِن شود دَرد و نَفیر
تا که پِنْدارد که صِحَّت یافتهست
پَرتوِ مَرهَم بر آنجا تافتهست
هین زِ مَرهَم سَر مَکَش ای پُشتریش
وان زِ پَرتو دان، مَدان از اَصلِ خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
او زِ شَرمِ این تَقاضا زد فَغان
گفت من چند اَرْمَغان جُستَم تو را
اَرْمَغانی در نَظَر نامَد مرا
حَبّهیی را جانِبِ کانْ چون بَرَم؟
قطرهیی را سویِ عُمّانْ چون بَرَم؟
زیره را من سویِ کرمان آوَرَم
گَر به پیشِ تو دل و جان آوَرَم
نیست تُخْمی کَنْدَرین اَنْبار نیست
غیرِ حُسنِ تو که آن را یار نیست
لایِقْ آن دیدم که من آیینهیی
پیشِ تو آرَمْ چو نورِ سینهیی
تا بِبینی رویِ خوبِ خود در آن
ای تو چون خورشیدْ شَمعِ آسْمان
آیِنه آوَرْدَمَت ای روشنی
تا چو بینی رویِ خود، یادَم کُنی
آیِنه بیرون کَشید او از بَغَل
خوب را آیینه باشد مُشْتَغَل
آیِنهیْ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بَر، گَر تو اَبْلَه نیستی
هستی اَنْدر نیستی بِتْوان نِمود
مالْداران بر فقیر آرَنْد جود
آیِنهیْ صافیِّ نانْ خود گُرسَنه است
سوخته هم آیِنهیْ آتشزَنَه است
نیستیّ و نَقصْ هر جایی که خاست
آیِنهیْ خوبیِّ جُمله پیشههاست
چون که جامه چُست و دوزیده بُوَد
مَظْهَرِ فرهنگِ دَرْزی چون شود؟
ناتَراشیده هَمی باید جُذوع
تا دُروگَر اَصْل سازد یا فُروع
خواجهٔ اِشْکَستهبَند آنجا رَوَد
کَنْدَر آنجا پایِ اِشْکَسته بُوَد
کِی شود چون نیست رَنْجورِ نِزار
آن جَمالِ صَنْعَتِ طِب آشکار؟
خواری و دونیِّ مِسها بَرمَلا
گَر نباشد، کِی نِمایَد کیمیا؟
نَقْصها آیینهٔ وَصْفِ کَمال
وان حِقارَت آیِنهیْ عِزّ و جَلال
زان که ضِد را ضِد کُند پیدا یَقین
زان که با سِرکه پَدید است اَنْگَبین
هرکِه نَقْصِ خویش را دید و شناخت
اَنْدر اِسْتِکْمالِ خود دَه اَسْبه تاخت
زان نمیپَرَّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کَمال
عِلَّتی بَتَّر زِ پِنْدارِ کَمال
نیست اَنْدر جانِ تو ای ذودَلال
از دل و از دیدهاَت بَسْ خون رَوَد
تا زِ تو این مُعْجَبی بیرون شود
عِلَّتِ اِبْلیس اَنا خَیْری بُدهست
وین مَرَض در نَفْسِ هر مَخْلوق هست
گَرچه خود را بَسْ شِکَسته بیند او
آبِ صافی دان و سَرگینْ زیرِ جو
چون بِشورانَد تو را در اِمْتِحان
آبْ سَرگین رَنگ گردد در زمان
در تَکِ جو هست سَرگینْ ای فَتی
گَرچه جو صافی نِمایَد مَر تو را
هست پیرِ راهْدانِ پُر فِطَن
باغهایِ نَفْسِ کُل را جویْ کَن
جویْ خود را کِی تواند پاک کرد؟
نافِع از عِلْمِ خدا شُد عِلْمِ مَرد
کِی تَراشَد تیغْ دستهیْ خویش را؟
رو به جَرّاحی سِپار این ریش را
بر سَرِ هر ریشْ جمع آمد مگس
تا نَبینَد قُبْحِ ریشِ خویش کَس
آن مگسْ اَنْدیشهها وانْ مالِ تو
ریشِ تو آن ظُلْمَتِ اَحْوالِ تو
وَرْ نَهَد مَرهَم بر آن ریشِ تو پیر
آن زمانْ ساکِن شود دَرد و نَفیر
تا که پِنْدارد که صِحَّت یافتهست
پَرتوِ مَرهَم بر آنجا تافتهست
هین زِ مَرهَم سَر مَکَش ای پُشتریش
وان زِ پَرتو دان، مَدان از اَصلِ خویش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۴۸ - آمدن مهمان پیش یوسف علیهالسلام و تقاضا کردن یوسف علیهالسلام ازو تحفه و ارمغان
گوهر بعدی:بخش ۱۵۰ - مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.