۱۵۱۶ بار خوانده شده

بخش ۱۴۴ - قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو

آن یکی آمد دَرِ یاری بِزَد
گفت یارش کیستی ای مُعْتَمَد؟

گفت من، گُفتَش بُرو هنگامْ نیست
بر چُنین خوانی مُقامِ خامْ نیست

خام را جُز آتشِ هَجْر و فِراق
کی پِزَد؟ کی وا رَهانَد از نِفاق؟

رفت آن مِسْکین و سالی در سَفَر
در فِراقِ دوست سوزید از شَرَر

پُخته شُد آن سوخته، پس بازگشت
باز گِردِ خانهٔ اَنباز گشت

حَلْقه زد بر دَر به صد ترس و اَدَب
تا بِنَجْهَد بی‌اَدَب لَفْظی زِ لب

بانگ زد یارش که بر دَر کیست آن؟
گفت بر دَر هم تویی ای دِلْسِتان

گفت اکنون چون مَنی، ای من دَر آ
نیست گُنجایی دو من را در سَرا

نیست سوزن را سَرِ رشته‌یْ دوتا
چون که یکتایی، دَرین سوزن دَر آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست دَر خور با جَمَلْ سَمُّ الْخِیاط

کِی شود باریکْ هستیِّ جَمَل
جُز به مِقْراضِ ریاضات و عَمَل؟

دستِ حَق باید مَر آن را ای فُلان
کو بُوَد بر هر مُحالی کُنْ فَکان

هر مُحال از دستِ او مُمکن شود
هر حَرون از بیمِ او ساکِن شود

اَکْمَه و اَبْرَص چه باشد؟ مُرده نیز
زنده گردد از فُسونِ آن عزیز

وان عَدَم کَزْ مُرده مُرده‌تَر بُوَد
در کَفِ ایجادِ او مُضْطَر بُوَد

کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَاْنٍ بِخوان
مَر وِرا بی‌کار و بی‌فِعْلی مَدان

کمترین کاریش هر روز است آن
کو سه لشکر را کُند این سو رَوان

لشکری زَاصْلابْ سویِ اُمَّهات
بَهرِ آن تا در رَحِمْ رویَد نَبات

لشکری زَارْحامْ سویِ خاکْدان
تا زِ نَرّ و ماده پُر گردد جهان

لشکری از خاکْ زان سویِ اَجَل
تا بِبینَد هر کسی حُسنِ عَمَل

این سُخَن پایان ندارد، هین بِتاز
سویِ آن دو یارِ پاکِ پاکْ‌باز

گفت یارش کَنْدَر آ، ای جُمله من
نِی مُخالفْ چون گُل و خارِ چَمَن

رِشته یکتا شُد، غَلَط کَم شو کُنون
گَر دوتا بینی حُروفِ کاف و نون

کاف و نون هَمچون کَمَنْد آمد جَذوب
تا کَشانَد مَر عَدَم را در خُطوب

پس دوتا باید کَمَنْد اَنْدر صُوَر
گَرچه یکتا باشد آن دو در اَثَر

گَر دو پا، گَر چار پا، رَه را بُرَد
هَمچو مِقْراضِ دو تا یکتا بُرَد

آن دو هَمْبازانِ گازُر را بِبین
هست در ظاهِر خِلافی زان و زین

آن یکی کَرباس را در آب زد
وان دِگَر هَمْبازْ خُشکَش می‌کُند

بازْ او آن خُشک را تَر می‌کُند
گوییا زِاسْتیزه ضِدْ بَر، می‌تَنَد

لیکْ این دو ضِدِّ اِسْتیزه‌نِما
یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا

هر نَبیّ و هر وَلی را مَسْلَکی‌ست
لیکْ تا حَق می‌بَرَد، جُمله یکی‌ست

چون که جمع مُسْتَمِع را خواب بُرد
سنگ‌هایِ آسیا را آب بُرد

رفتنِ این آبْ فَوقِ آسیاست
رَفتنَش در آسیا بَهرِ شماست

چون شما را حاجَتِ طاحون نَمانْد
آب را در جویِ اصلی بازْ رانْد

ناطِقه سویِ دَهانْ تَعلیمْ راست
وَرْنه خود آن نُطْق را جویی جُداست

می‌رَوَد بی‌بانگ و بی‌تَکرارها
تَحْتِهَا الْانْهارُ تا گُلْزارها

ای خدا، جان را تو بِنْما آن مَقام
کَنْدَرو بی‌حَرف می‌رویَد کَلام

تا که سازد جانِ پاک از سَر قَدَم
سویِ عَرصه‌یْ دورْ پَهْنایِ عَدَم

عَرصه‌یی بَسْ با گُشاد و با فَضا
وین خیال و هست یابَد زو نَوا

تَنگ‌تَر آمد خیالات از عَدَم
زان سَبَب باشد خیالْ اَسْبابِ غَم

باز هستی تَنگ‌تَر بود از خیال
زان شود در وِیْ قَمَر هَمچون هِلال

باز هَستیِّ جهانِ حِسّ و رنگ
تَنگ‌تَر آمد، که زندانی‌ست تَنگ

عِلَّتِ تَنگی‌ست تَرکیب و عَدَد
جانِبِ تَرکیبْ حِس‌ها می‌کَشَد

زان سویِ حِسْ عالَمِ توحید دان
گَر یکی خواهی، بِدان جانِب بِران

اَمرِ کُنْ یک فِعْل بود و نون و کاف
در سُخَن افتاد و مَعنی بود صاف

این سُخَن پایان ندارد، باز گَرد
تا چه شُد احوالِ گُرگ اَنْدر نَبَرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۳ - امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن کی پیش آی ای گرگ بخش کن صیدها را میان ما
گوهر بعدی:بخش ۱۴۵ - ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بی‌ادبی کرده بود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.