۵۱۸ بار خوانده شده
شیر و گُرگ و روبَهی بَهرِ شکار
رفته بودند از طَلَب در کوهْسار
تا به پُشتِ هَمدِگَر بر صَیْدها
سخت بَر بَندند بارِ قَیدها
هر سه با هم اَنْدر آن صَحرایِ ژَرْف
صَیْدها گیرند بسیار و شِگَرْف
گَرچه زیشان شیرِ نَر را نَنگ بود
لیک کرد اِکْرام و هَمراهی نِمود
این چُنین شَهْ را زِ لشِکَر زَحمَت است
لیک هَمره شُد، جَماعَت رَحمَت است
این چُنین مَهْ را زِ اَخْتَر نَنگهاست
او میانِ اَخْتَرانْ بَهرِ سَخاست
اَمرِ شاوِرْهُمْ پَیَمبَر را رَسید
گَرچه رایی نیست رایش را نَدید
در تَرازو، جو رَفیقِ زَرْ شُدهست
نه از آن که جو چو زَرْ جوهر شُدهست
روحْ قالَب را کُنون هَمره شُدهست
مُدّتی سگْ حارِسِ دَرگَهْ شُدهست
چون که رفتند این جَماعَت سویِ کوه
در رِکابِ شیرِ با فَرّ و شُکوه
گاوِ کوهیّ و بُز و خرگوشِ زَفْت
یافتند و کارِ ایشان پیش رَفت
هرکِه باشد در پِیِ شیرِ حِراب
کَم نیایَد روز و شب او را کَباب
چون زِ کُهْ در پیشه آوَرْدَندَشان
کُشته و مَجْروح و اَنْدر خونْ کَشان
گُرگ و روبَه را طَمَع بود اَنْدر آن
که رَوَد قِسْمَت به عدلِ خُسروان
عکسِ طَمْعِ هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طَمَعها را سَنَد
هرکِه باشد شیرِ اسرار و امیر
او بِدانَد هرچه اندیشد ضَمیر
هین نِگَه دار ای دلِ اندیشهخو
دلْ زِ اندیشهیْ بَدی در پیشِ او
دانَد و خَر را هَمیرانَد خَموش
در رُخَت خندد برایِ رویْپوش
شیر چون دانست آن وَسواسَشان
وا نگُفت و داشت آن دَمْ پاسَشان
لیک با خود گفت بِنْمایَم سِزا
مَر شما را ای خَسیسانِ گدا
مَر شما را بَسْ نیامَد رایِ من؟
ظَنَّتان این است در اِعْطایِ من؟
ای عُقول و رایَتان از رایِ من
از عَطاهایِ جهانْآرایِ من
نَقْش با نَقّاش چِه اسْگالَد دِگَر
چون سِگالِش اوش بَخشید و خَبَر
این چُنین ظَنِّ خَسیسانه به من
مَر شما را بود نَنگانِ زَمَن؟
ظانّینْ بِاللّهِ ظَنَّ السَّوْء را
گَر نَبُرَّم، سَر بُوَد عینِ خَطا
وا رَهانَم چَرخ را از نَنگَتان
تا بِمانَد در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تَبَسُّمهایِ شیر، ایمِن مَباش
مالِ دنیا شُد تَبَسُّمهایِ حَق
کرد ما را مَست و مَغرور و خَلَق
فقر و رَنْجوری بِهْ اَسْتَت ای سَنَد
کان تَبَسُّم دامِ خود را بَر کَند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
رفته بودند از طَلَب در کوهْسار
تا به پُشتِ هَمدِگَر بر صَیْدها
سخت بَر بَندند بارِ قَیدها
هر سه با هم اَنْدر آن صَحرایِ ژَرْف
صَیْدها گیرند بسیار و شِگَرْف
گَرچه زیشان شیرِ نَر را نَنگ بود
لیک کرد اِکْرام و هَمراهی نِمود
این چُنین شَهْ را زِ لشِکَر زَحمَت است
لیک هَمره شُد، جَماعَت رَحمَت است
این چُنین مَهْ را زِ اَخْتَر نَنگهاست
او میانِ اَخْتَرانْ بَهرِ سَخاست
اَمرِ شاوِرْهُمْ پَیَمبَر را رَسید
گَرچه رایی نیست رایش را نَدید
در تَرازو، جو رَفیقِ زَرْ شُدهست
نه از آن که جو چو زَرْ جوهر شُدهست
روحْ قالَب را کُنون هَمره شُدهست
مُدّتی سگْ حارِسِ دَرگَهْ شُدهست
چون که رفتند این جَماعَت سویِ کوه
در رِکابِ شیرِ با فَرّ و شُکوه
گاوِ کوهیّ و بُز و خرگوشِ زَفْت
یافتند و کارِ ایشان پیش رَفت
هرکِه باشد در پِیِ شیرِ حِراب
کَم نیایَد روز و شب او را کَباب
چون زِ کُهْ در پیشه آوَرْدَندَشان
کُشته و مَجْروح و اَنْدر خونْ کَشان
گُرگ و روبَه را طَمَع بود اَنْدر آن
که رَوَد قِسْمَت به عدلِ خُسروان
عکسِ طَمْعِ هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طَمَعها را سَنَد
هرکِه باشد شیرِ اسرار و امیر
او بِدانَد هرچه اندیشد ضَمیر
هین نِگَه دار ای دلِ اندیشهخو
دلْ زِ اندیشهیْ بَدی در پیشِ او
دانَد و خَر را هَمیرانَد خَموش
در رُخَت خندد برایِ رویْپوش
شیر چون دانست آن وَسواسَشان
وا نگُفت و داشت آن دَمْ پاسَشان
لیک با خود گفت بِنْمایَم سِزا
مَر شما را ای خَسیسانِ گدا
مَر شما را بَسْ نیامَد رایِ من؟
ظَنَّتان این است در اِعْطایِ من؟
ای عُقول و رایَتان از رایِ من
از عَطاهایِ جهانْآرایِ من
نَقْش با نَقّاش چِه اسْگالَد دِگَر
چون سِگالِش اوش بَخشید و خَبَر
این چُنین ظَنِّ خَسیسانه به من
مَر شما را بود نَنگانِ زَمَن؟
ظانّینْ بِاللّهِ ظَنَّ السَّوْء را
گَر نَبُرَّم، سَر بُوَد عینِ خَطا
وا رَهانَم چَرخ را از نَنگَتان
تا بِمانَد در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تَبَسُّمهایِ شیر، ایمِن مَباش
مالِ دنیا شُد تَبَسُّمهایِ حَق
کرد ما را مَست و مَغرور و خَلَق
فقر و رَنْجوری بِهْ اَسْتَت ای سَنَد
کان تَبَسُّم دامِ خود را بَر کَند
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانهگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن
گوهر بعدی:بخش ۱۴۳ - امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن کی پیش آی ای گرگ بخش کن صیدها را میان ما
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.