۸۹۰ بار خوانده شده

بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو

چون خلیفه دید و اَحْوالَش شَنید
آن سَبو را پُر زِ زَر کرد و مَزید

آن عَرَب را کرد از فاقه خَلاص
داد بَخشش‌ها و خِلْعَت‌هایِ خاص

کین سَبو پُر زَرْ به دستِ او دهید
چون که واگردد، سویِ دَجله‌ش بَرید

از رَهِ خُشک آمده‌ست و از سَفَر
از رَهِ دَجله‌ش بُوَد نزدیک‌تَر

چون به کَشتی دَر نِشَست و دَجله دید
سَجده می‌کرد از حَیا و می‌خَمید

کِی عَجَب لُطْفْ این شَهِ وَهّاب را
وین عَجَب‌تَر کو سِتَد آن آب را

چون پَذیرفت از من آن دریایِ جود
این چُنین نَقْدِ دَغَل را زودْ زود؟

کُلِّ عالَم را سَبو دان ای پسر
کو بُوَد از عِلْم و خوبی تا به سَر

قطره‌یی از دَجلهٔ خوبیِّ اوست
کان نمی‌گُنجَد، زِ پُرّی زیرِ پوست

گَنجِ مَخْفی بُد زِ پُرّی چاک کرد
خاک را تابان‌تَر از اَفْلاک کرد

گَنجِ مَخْفی بُد زِ پُرّی جوش کرد
خاک را سُلطانِ اَطْلَس‌پوش کرد

وَرْ بِدیدی شاخی از دَجله‌یْ خدا
آن سَبو را او فَنا کردی فَنا

آن کِه دیدَندَش همیشه بی‌خَودند
بی‌خودانه بر سَبو سنگی زَدند

ای زِ غَیرت بر سَبو سنگی زده
وان شِکَستَتْ خود دُرُستی آمده

خُم شِکَسته، آب ازو ناریخته
صد دُرُستی زین شِکَست اَنْگیخته

جُزوْ جُزوِ خُم به رَقْص است و به حال
عقلِ جُزوی را نِموده این مُحال

نه سَبو پیدا دَرین حالَت، نه آب
خوش بِبین، وَاللّهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب

چون دَرِ مَعنی زنی، بازت کُنند
پَرِّ فِکْرَت زَن که شَهْبازت کُنند

پَرِّ فِکْرَت شُد گِل‌آلود و گِران
زان که گِل‌خواری، تو را گِل شُد چو نان

نانْ گِل است و گوشت، کَم‌تَر خور ازین
تا نَمانی هَمچو گِلْ اَنْدر زمین

چو گرسنه می‌شَوی، سگ می‌شَوی
تُند و بَد پِیوَند و بَدرَگ می‌شَوی

چون شُدی تو سیر، مُرداری شُدی
بی‌خَبَر، بی‌پا، چو دیواری شُدی

پَس دَمی مُردار و دیگر دَمْ سگی
چون کُنی در راهِ شیران خوش‌تَگی؟

آلَتِ اِشْکارِ خود جُز سگ مَدان
کَمتَرَک اَنْداز سگ را استخوان

زان که سگ چون سیر شُد، سَرکَش شود
کِی سویِ صَیْد و شِکارِ خَوش دَوَد؟

آن عَرَب را بی‌نَوایی می‌کَشید
تا بِدان دَرگاه و آن دولت رَسید

در حِکایَت گفته‌ایم اِحْسانِ شاه
در حَقِ آن بی‌نَوایِ بی‌پَناه

هرچه گوید مَردِ عاشق، بویِ عشق
از دَهانَش می‌جَهَد در کویِ عشق

گَر بگوید فِقْه، فَقر آید همه
بویِ فَقر آید از آن خوشْ دَمدَمه

وَرْ بگوید کُفر، دارد بویِ دین
آید از گفتِ شَکَش بویِ یَقین

کَفِّ کَژْ کَزْ بَهْرِ صِدْقی خاسته است
اَصلِ صافْ آن تیره را آراسته است

آن کَفَش را صافی و مَحْقوق دان
هَمچو دُشنامِ لبِ معشوق دان

گشته آن دُشنامِ نامَطْلوبِ او
خوشْ زِ بَهرِ عارِضِ مَحْبوبِ او

گَر بگوید کَژْ، نِمایَد راستی
ای کَژی که راست را آراستی

از شِکَر گَر شَکلِ نانی می‌پَزی
طَعْمِ قَند آید نه نانْ چون می‌مَزی

وَرْ بِیابَد مؤمنی زَرّین وَثَن
کِی هِلَد آن را برایِ هر شَمَن؟

بلکه گیرد، اَنْدر آتش اَفْکَند
صورتِ عاریَّتَش را بِشْکَند

تا نَمانَد بر ذَهَب نَقْشِ وَثَن
زان که صورتْ مانع است و راهْ‌زَن

ذاتِ زَرَّش، دادِ رَبّانیَّت است
نَقْشِ بُت بر نَقْدِ زَرْ عاریَّت است

بَهرِ کِیْکی تو گِلیمی را مَسوز
وَزْ صُداعِ هر مگس مَگْذار روز

بُت‌پَرَستی، چون بِمانی در صُوَر
صورتَش بُگْذار و در مَعنی نِگَر

مَردِ حَجّی، هَمرَهِ حاجی طَلَب
خواه هِنْدو، خواه تُرک و یا عَرَب

مَنْگَر اَنْدر نَقْش و اَنْدر رَنگِ او
بِنْگَر اَنْدر عَزْم و در آهنگِ او

گَر سیاه است او، هم‌آهنگِ تو است
تو سِپیدَش خوان، که هم رَنگِ تو است

این حِکایَت گفته شُد زیر و زَبَر
هَمچو فِکْرِ عاشقانْ بی‌پا و سَر

سَر ندارد، چون زَازَل بوده‌ست پیش
پا ندارد، با اَبَد بوده‌ست خویش

بلکه چون آب است هر قطره ازان
هم سَر است و پا و هم بی هر دُوان

حاشَ لِلَّهْ، این حِکایَت نیست هین
نَقْدِ حالِ ما و توست این، خوش بِبین

زان که صوفی با کَر و با فَر بُوَد
هرچه آن ماضی‌ست، لا یُذْکَر بُوَد

هم عَرَب ما، هم سَبو ما، هم مَلِک
جُمله ما یُؤْفَکُ عَنَهُ مَنْ اُفِک

عقل را شو دان و زن این نَفْس و طَمْع
این دو ظُلْمانیّ و مُنْکِر، عقلْ شمع

بِشْنو اکنون اَصلِ اِنْکار از چه خاست
زان که کُل را گونه‌گونه جُزوهاست

جُزوِ کُل، نی جُزوها نِسْبَت به کُلّ
نی چو بویِ گُل که باشد جُزوِ گُل

لُطْفِ سَبزه جُزو لُطْفِ گُل بُوَد
بانگِ قُمْری جُزوِ آن بُلبُل بُوَد

گَر شَوَم مشغولِ اِشْکال و جواب
تشنگان را کِی تَوانم داد آب؟

گَر تو اِشْکالی به کُلّیّ و حَرَج
صَبر کُن الصَّبْرُ مِفْتاحُ الفَرَجْ

اِحْتِما کُن، اِحْتِما زَاَنْدیشه‌ها
فکرْ شیر و گور و دل‌ها بیشه‌ها

اِحْتِماها بر دَواها سَروَر است
زان که خاریدنْ فُزونیِّ گَر است

اِحْتِما اَصلِ دَوا آمد یَقین
اِحْتِما کُن قُوَّتِ جانَت بِبین

قابِلِ این گفت‌ها شو گوش‌وار
تا که از زَرْ سازَمَت من گوشوار

حَلْقه در گوشِ مَهِ زَرگَر شَوی
تا به ماه و تا ثُریّا بَر شَوی

اَوَّلا بِشْنو که خَلْقِ مُختَلِف
مُختَلِف جانَنْد تا یا از اَلِف

در حُروفِ مُختَلِفْ شور و شَکی‌ست
گَرچه از یک رو زِ سَر تا پا یکی‌ست

از یکی رو ضِدّ و یک رو مُتَّحِد
از یکی رو هَزل و از یک رویْ جِد

پس قیامت روزِ عَرضِ اکبر است
عَرضْ او خواهد که با حُسن و فَر است

هرکِه چون هِنْدویِ بَدسودایی است
روزِ عَرضَشْ نوبَتِ رسوایی است

چون ندارد رویِ هَمچون آفتاب
او نخواهد جُز شبی هَمچون نِقاب

بَرگِ یک گُل چون ندارد خارِ او
شُد بَهاران دُشمنِ اسرارِ او

وان که سَر تا پا گُل است و سوسن است
پس بَهارْ او را دو چَشمِ روشن است

خارِ بی‌مَعنی خَزان خواهد خَزان
تا زَنَد پَهْلویِ خود با گُلْسِتان

تا بِپوشَد حُسنِ آن و نَنگِ این
تا نَبینی رَنگِ آن و زَنگِ این

پس خَزانْ او را بهار است و حَیات
یک نِمایَد سَنگ و یاقوتِ زکات

باغْبان هم دانَد آن را در خَزان
لیک دیدِ یک بِهْ از دیدِ جهان

خود جهانْ آن یک‌کَس است، او اَبْلَه است
هر ستاره بر فَلَک جُزوِ مَهْ است

پس هَمی‌گویند هر نَقْش و نِگار
مُژده مُژده نَکْ هَمی‌آید بهار

تا بُوَد تابان شکوفه چون زِرِه
کِی کُنند آن میوه‌ها پیدا گِرِه؟

چون شکوفه ریخت، میوه سَر کُند
چون که تَنْ بِشْکَست، جانْ سَر بَر زَنَد

میوه مَعنیّ و شُکوفه صورتَش
آن شُکوفه مُژده، میوه نِعْمَتَش

چون شکوفه ریخت، میوه شُد پَدید
چون که آن کَم شُد، شُد این اَنْدَر مَزید

تا که نان نَشْکَست قُوَّت کِی دَهَد؟
ناشِکَسته خوشه‌ها کِی مِیْ ‌دَهَد؟

تا هَلیله نَشْکَند با اَدْویه
کِی شَود خود صِحَّت‌اَفْزا اَدْویه؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
گوهر بعدی:بخش ۱۳۹ - در صفت پیر و مطاوعت وی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.