۴۶۲ بار خوانده شده
گفت زن یک آفتابی تافتهست
عالَمی زو روشنایی یافتهست
نایِبِ رَحْمانْ خلیفهیْ کِردگار
شهرِ بغداد است از وِیْ چون بَهار
گَر بِپِیوَندی بِدان شَهْ، شَهْ شَوی
سویِ هر اِدْبیر تا کِی میرَوی؟
هم نِشینیْ مُقْبِلان چون کیمیاست
چون نَظَرْشان کیمیایی خود کجاست؟
چَشمِ اَحمَد بر اَبوبَکری زده
او زِ یک تَصْدیقْ صِدّیق آمده
گفت من شَهْ را پَذیرا چون شَوَم؟
بی بَهانه سویِ او من چون رَوَم؟
نِسْبَتی باید مرا، یا حیلَتی
هیچ پیشه راست شُد بیآلَتی؟
هَمچو آن مَجُنون که بِشْنید از یکی
که مَرَض آمد به لیلی اندکی
گفت آوَهْ بیبَهانه چون رَوَم؟
وَرْ بِمانَم از عِیادتْ چون شَوَم؟
لَیْتَنی کُنْتُ طَبیبًا حاذِقًا
کُنْتُ اَمْشی نَحْوَ لَیلی سابِقًا
قُلْ تَعالَوْا گفت حَق ما را بِدان
تا بُوَد شَرمْاِشْکَنی ما را نِشان
شبْپَران را گَر نَظَر وآلَت بُدی
روزَشان جولان و خوش حالت بُدی
گفت چون شاهِ کَرَم مَیْدان رَوَد
عینِ هر بیآلَتی، آلَت شود
زان که آلَت دَعوی است و هستی است
کارْ در بیآلَتیّ و پَستی است
گفت کِی بیآلَتی سودا کُنم؟
تا نه من بیآلَتی پیدا کُنم
پس گواهی بایَدَم بر مُفْلِسی
تا مرا رَحْمی کُند شاهِ غَنی
تو گواهی غیرِ گفت و گو و رَنگ
وا نِما، تا رَحْم آرَد شاهِ شَنگ
کین گواهی که زِ گفت و رنگ بُد
نَزدِ آن قاضیِ الْقُضاة آن جَرْح شُد
صِدْق میخواهد گواهِ حالِ او
تا بِتابَد نورِ او بیقالِ او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
عالَمی زو روشنایی یافتهست
نایِبِ رَحْمانْ خلیفهیْ کِردگار
شهرِ بغداد است از وِیْ چون بَهار
گَر بِپِیوَندی بِدان شَهْ، شَهْ شَوی
سویِ هر اِدْبیر تا کِی میرَوی؟
هم نِشینیْ مُقْبِلان چون کیمیاست
چون نَظَرْشان کیمیایی خود کجاست؟
چَشمِ اَحمَد بر اَبوبَکری زده
او زِ یک تَصْدیقْ صِدّیق آمده
گفت من شَهْ را پَذیرا چون شَوَم؟
بی بَهانه سویِ او من چون رَوَم؟
نِسْبَتی باید مرا، یا حیلَتی
هیچ پیشه راست شُد بیآلَتی؟
هَمچو آن مَجُنون که بِشْنید از یکی
که مَرَض آمد به لیلی اندکی
گفت آوَهْ بیبَهانه چون رَوَم؟
وَرْ بِمانَم از عِیادتْ چون شَوَم؟
لَیْتَنی کُنْتُ طَبیبًا حاذِقًا
کُنْتُ اَمْشی نَحْوَ لَیلی سابِقًا
قُلْ تَعالَوْا گفت حَق ما را بِدان
تا بُوَد شَرمْاِشْکَنی ما را نِشان
شبْپَران را گَر نَظَر وآلَت بُدی
روزَشان جولان و خوش حالت بُدی
گفت چون شاهِ کَرَم مَیْدان رَوَد
عینِ هر بیآلَتی، آلَت شود
زان که آلَت دَعوی است و هستی است
کارْ در بیآلَتیّ و پَستی است
گفت کِی بیآلَتی سودا کُنم؟
تا نه من بیآلَتی پیدا کُنم
پس گواهی بایَدَم بر مُفْلِسی
تا مرا رَحْمی کُند شاهِ غَنی
تو گواهی غیرِ گفت و گو و رَنگ
وا نِما، تا رَحْم آرَد شاهِ شَنگ
کین گواهی که زِ گفت و رنگ بُد
نَزدِ آن قاضیِ الْقُضاة آن جَرْح شُد
صِدْق میخواهد گواهِ حالِ او
تا بِتابَد نورِ او بیقالِ او
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۲۷ - دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
گوهر بعدی:بخش ۱۲۹ - هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.