۳۹۰ بار خوانده شده

بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش

زن چو دید او را که تُند و توسَن است
گشت گریان، گریه خود دامِ زن است

گفت از تو کِی چُنین پِنْداشتم؟
از تو من اومیدِ دیگر داشتم

زن دَرآمَد از طَریقِ نیستی
گفت من خاکِ شمایَم، نی سِتی

جسم و جان و هرچه هستم آنِ توست
حُکْم و فَرمانْ جُملگی فرمانِ توست

گَر زِ درویشی دِلَم از صَبر جَست
بَهرِ خویشَم نیست آن، بَهرِ تو است

تو مرا در دَردها بودی دَوا
من نمی‌خواهم که باشی بی‌نَوا

جانِ تو کَزْ بَهرِ خویشَم نیست این
از برایِ توسْتَم این ناله وْ حَنین

خویشِ من وَاللَّهْ که بَهرِ خویشِ تو
هر نَفَس خواهد که میرَد پیشِ تو

کاش جانَت کِشْ رَوانِ من فِدا
از ضَمیرِ جانِ منْ واقِف بُدی

چون تو با من این چُنین بودی به ظَن
هم زِ جانْ بیزار گشتم، هم زِ تَن

خاک را بر سیم و زَر کردیم چون
تو چُنینی با من ای جان را سُکون

تو که در جان و دِلَم جا می‌کُنی
زین قَدَر از من تَبَرّا می‌کُنی؟

تو تَبَرّا کن که هَستَت دستگاه
ای تَبَرّایِ تو را جانْ عُذرخواه

یاد می‌کُن آن زمانی را که من
چون صَنَم بودم، تو بودی چون شَمَن

بَنده بر وَفْقِ تو دلْ اَفْروخته‌ست
هرچه گویی پُخت، گوید سوخته‌ست

من سِفاناخِ تو با هر چِمْ پَزی
یا ترُش‌با،یا که شیرین، می‌سَزی

کُفر گفتم، نَکْ به ایمان آمدم
پیشِ حُکْمَت از سَرِ جان آمدم

خویِ شاهانه‌یْ تو را نَشْناختم
پیشِ تو گُستاخْ خَر دَرتاختم

چون زِ عَفوِ تو چراغی ساختم
توبه کردم، اِعْتراض انداختم

می‌نَهَم پیشِ تو شمشیر و کَفَن
می‌کَشَم پیشِ تو گردن را، بِزَن

از فِراقِ تَلْخ می‌گویی سُخُن؟
هرچه خواهی کُن، ولیکِن این مَکُن

در تو از من عُذرخواهی هست سِر
با تو بی من او شَفیعی مُسْتَمِر

عُذر خواهم در دَرونَت خُلْقِ توست
زِ اعْتِمادِ او دلِ من جُرمْ جُست

رَحْم کُن پنهان زِ خود ای خشمگین
ای کِه خُلْقَت بِهْ زِ صد مَن اَنْگَبین

زین نَسَق می‌گفت با لُطْف و گُشاد
در میانه گریه‌یی بر وِیْ فُتاد

گریه چون از حَد گُذشت و هایْ های
زو که بی‌گریه بُد او خود دِلْرُبای

شُد از آن باران یکی بَرقی پَدید
زَد شَراری در دلِ مَرد وَحید

آن کِه بَنده‌یْ رویِ خوبَش بود مَرد
چون بُوَد چون بَندگی آغاز کرد؟

آن کِه از کِبْرَش دِلَت لَرزان بُوَد
چون شَوی چون پیشِ تو گریان شود؟

آن کِه از نازَش دل و جانْ خون بُوَد
چون که آید در نیاز، او چون بُوَد؟

آن کِه در جور و جَفایَش دامِ ماست
عُذرِ ما چِه بْوَد چو او در عُذر خاست؟

زُیِنَ لِلنّاسِ حَق آراسته‌ست
زانچه حَق آراست، چون دانَند جَست؟

چون پِیِ یَسْکُنْ اِلَیْهاش آفرید
کِی تَوانَد آدم از حَوّا بُرید؟

رُستَمِ زال اَرْ بُوَد، وَزْ حَمْزه بیش
هست در فرمانْ اسیرِ زالِ خویش

آن کِه عالَم مَستِ گُفتَش آمدی
کَلِّمینی یا حُمَیْرا می‌زَدی

آبْ غالِب شُد بر آتش از نِهیب
زآتش او جوشَد چو باشد در حِجاب

چون که دیگی حایِل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را، کَردَش هوا

ظاهرا بر زن چو آب اَرْ غالِبی
باطِنا مَغْلوب و زن را طالِبی

این چُنین خاصیّتی در آدمی‌ست
مِهْرْ حیوان را کَم است، آن از کَمی‌ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد
گوهر بعدی:بخش ۱۱۹ - در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.