۷۰۰ بار خوانده شده

بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد

دید اَحمَد را ابوجَهْل و بِگُفت
زشتْ نَقْشی کَزْ بَنی‌هاشم شِکُفت

گفت اَحمَد مَر وِرا که راستی
راست گفتی، گَرچه کارْ اَفْزاستی

دید صِدّیقَش بِگُفت ای آفتاب
نی زِ شرقی، نی زِ غربی، خوش بِتاب

گفت اَحمَد راست گفتی ای عزیز
ای رَهیده تو زِ دنیایِ نه چیز

حاضِران گفتند ای صَدْرُ الْوَری
راست‌گو گفتی دو ضِدگو را چرا؟

گفت من آیینه‌اَم، مَصْقولِ دست
تُرک و هِنْدو در من آن بیند که هست

ای زن اَرْ طَمّاع می‌بینی مرا
زین تَحَرّیِّ زنانه بَرتَر آ

آن طَمع را مانَد و رَحمَت بُوَد
کو طَمَع آن‌جا که آن نِعْمَت بُوَد؟

اِمْتِحان کُن فَقر را روزی دو تو
تا به فَقر اَنْدر غِنا بینی دو تو

صَبر کُن با فَقر و بُگْذار این مَلال
زان که در فَقر است عِزِّ ذوالْجَلال

سِرکه مَفْروش و هزاران جانْ بِبین
از قَناعَت غَرقِ بَحْرِ اَنْگَبین

صد هزاران جانِ تَلْخی‌کَش نِگَر
هَمچو گُل آغشته اَنْدر گُلْشِکَر

ای دَریغا مَر تو را گُنجا بُدی
تا زِ جانم شَرحِ دلْ پیدا شُدی

این سُخَن شیر است در پِسْتانِ جان
بی کَشَنده‌یْ خوش نمی‌گردد رَوان

مُسْتَمِع چون تشنه و جوینده شُد
واعِظ اَرْ مُرده بُوَد گوینده شُد

مُسْتَمِع چون تازه آمد بی‌مَلال
صد زبان گردد به گفتنْ گُنگ و لال

چون که نامَحْرَم دَرآیَد از دَرَم
پَرده دَر، پنهان شوند اَهلِ حَرَم

وَرْ دَرآیَد مَحْرَمی دور از گَزَند
بَرگُشایَند آن سَتیرانْ روی‌ْبَند

هرچه را خوب و خوش و زیبا کُنند
از برایِ دیدۀ بینا کُنند

کِی بُوَد آوازِ چَنگ و زیر و بَم
از برایِ گوشِ بی‌حِسِّ اَصَم؟

مُشک را بیهوده حَق خوش‌دَم نکرد
بَهرِ حِس کرد و پِیِ اَخْشَم نکرد

حَقْ زمین و آسْمان بَر ساخته‌ست
در میانْ بَس نار و نور اَفْراخته‌ست

این زمین را از برایِ خاکیان
آسْمان را مَسْکَنِ اَفْلاکیان

مَردِ سُفلی دشمنِ بالا بُوَد
مُشتریِّ هر مکانْ پیدا بُوَد

ای سَتیره هیچ تو بَرخاستی
خویشتن را بَهرِ کورْ آراستی؟

گَر جهان را پُر دُرِ مَکْنون کُنم
روزیِ تو چون نباشد، چون کُنم؟

تَرکِ جنگ و رَهْ‌زنی ای زن بِگو
وَرْ نمی‌گویی به تَرکِ من بِگو

مَر مرا چه جایِ جنگِ نیک و بَد
کین دِلَم از صُلح‌ها هم می‌رَمَد

گَر خَمُش گردی، وَگَرنه آن کُنم
که همین دَمْ تَرکِ خان و مان کُنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۱۶ - نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بی‌نوایی خویشتن
گوهر بعدی:بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.