۸۵۶ بار خوانده شده
این همه گفتیم، لیک اَنْدر بَسیج
بیعِنایاتِ خدا هیچیم هیچ
بیعِنایاتِ حَق و خاصانِ حَق
گَر مَلَک باشد، سیاهَسْتَش وَرَق
ای خدا، ای فَضْلِ تو حاجَت رَوا
با تو یادِ هیچ کَس نَبْوَد رَوا
این قَدَر اِرْشادْ تو بخشیدهیی
تا بِدین بَسْ عیبِ ما پوشیدهیی
قطرۀ دانش که بَخشیدی زِ پیش
مُتَّصِل گَردان به دریاهایِ خویش
قطرهیی عِلْم است اَنْدَر جانِ من
وارَهانَش از هوا، وَزْ خاکِ تَن
پیش ازان کین خاکها خَسْفَش کُنند
پیش از آن کین بادها نَشْفَش کُنند
گَر چه چون نَشْفَش کُند تو قادری
کِشْ از ایشان واسِتانی، واخَری
قطرهیی کو در هوا شُد یا که ریخت
از خَزینهیْ قُدرتِ تو کِی گُریخت؟
گَر دَرآیَد در عدَم یا صد عَدَم
چون بِخوانیش، او کُنَد از سَر قَدَم
صد هزاران ضِدّْ ضِد را میکُشَد
بازَشان حُکْمِ تو بیرون میکَشَد
از عَدَمها سویِ هستی هر زمان
هست یا رَب، کاروانْ در کاروان
خاصه هر شبْ جُمله اَفْکار و عُقول
نیست گردد، غَرقْ در بَحْرِ نُغول
باز وَقتِ صُبح آن اَللّهیان
بَرزَنند از بَحْرْ سَر چون ماهیان
در خَزان آن صد هزاران شاخ و بَرگ
از هَزیمَت رفته در دریایِ مرگ
زاغْ پوشیده سِیَهْ چون نوحهگَر
در گُلِسْتان نوحه کرده بر خُضَر
باز فرمان آید از سالارِ دِهْ
مَر عَدَم را کانچه خوردی باز دِهْ
آنچه خوردی وادِهْ ای مرگِ سیاه
از نَبات و دارو و بَرگ و گیاه
ای برادر عقلْ یک دَم با خود آر
دَم به دَم در تو خَزان است و بهار
باغِ دل را سَبز و تَرّ و تازه بین
پُر زِ غُنْچه وْ وَرْد و سَرو و یاسَمین
زَانْبُهیِّ بَرگْ پنهان گشته شاخ
زَانْبُهیِّ گُلْ نَهان صَحرا و کاخ
این سُخَنهایی که از عقلِ کُل است
بویِ آن گُلْزار و سَرو و سُنبل است
بویِ گُل دیدی که آنجا گُل نبود؟
جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قَلاووز است و رَهبر مَر تو را
میبَرَد تا خُلْد و کَوْثَر مَر تو را
بو دَوایِ چَشم باشد نورْساز
شُد زِبویی دیدۀ یعقوبْ باز
بویِ بَد مَر دیده را تاری کُند
بویِ یوسُف دیده را یاری کُند
تو که یوسُف نیستی، یعقوب باش
هَمچو او با گریه و آشوب باش
بِشْنو این پَند از حکیمِ غَزنَوی
تا بیابی در تَنِ کُهنه نوی
ناز را رویی بِبایَد همچو وَرْد
چون نداری، گِردِ بدخویی مَگَرد
زشت باشد رویِ نازیبا و ناز
سخت باشد چَشمِ نابینا و دَرد
پیشِ یوسُف نازِش و خوبی مَکُن
جُز نیاز و آهِ یعقوبی مَکُن
معنیِ مُردن زِ طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقرْ خود را مُرده ساز
تا دَمِ عیسی تو را زنده کُند
هَمچو خویشَت خوب و نازنده کُند
از بهاران کِی شود سَرسَبزْ سنگ؟
خاک شو، تا گُل بِرویی رَنگْ رَنگ
سالها تو سنگ بودی، دلْخَراش
آزمون را یک زمانی خاکْ باش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بیعِنایاتِ خدا هیچیم هیچ
بیعِنایاتِ حَق و خاصانِ حَق
گَر مَلَک باشد، سیاهَسْتَش وَرَق
ای خدا، ای فَضْلِ تو حاجَت رَوا
با تو یادِ هیچ کَس نَبْوَد رَوا
این قَدَر اِرْشادْ تو بخشیدهیی
تا بِدین بَسْ عیبِ ما پوشیدهیی
قطرۀ دانش که بَخشیدی زِ پیش
مُتَّصِل گَردان به دریاهایِ خویش
قطرهیی عِلْم است اَنْدَر جانِ من
وارَهانَش از هوا، وَزْ خاکِ تَن
پیش ازان کین خاکها خَسْفَش کُنند
پیش از آن کین بادها نَشْفَش کُنند
گَر چه چون نَشْفَش کُند تو قادری
کِشْ از ایشان واسِتانی، واخَری
قطرهیی کو در هوا شُد یا که ریخت
از خَزینهیْ قُدرتِ تو کِی گُریخت؟
گَر دَرآیَد در عدَم یا صد عَدَم
چون بِخوانیش، او کُنَد از سَر قَدَم
صد هزاران ضِدّْ ضِد را میکُشَد
بازَشان حُکْمِ تو بیرون میکَشَد
از عَدَمها سویِ هستی هر زمان
هست یا رَب، کاروانْ در کاروان
خاصه هر شبْ جُمله اَفْکار و عُقول
نیست گردد، غَرقْ در بَحْرِ نُغول
باز وَقتِ صُبح آن اَللّهیان
بَرزَنند از بَحْرْ سَر چون ماهیان
در خَزان آن صد هزاران شاخ و بَرگ
از هَزیمَت رفته در دریایِ مرگ
زاغْ پوشیده سِیَهْ چون نوحهگَر
در گُلِسْتان نوحه کرده بر خُضَر
باز فرمان آید از سالارِ دِهْ
مَر عَدَم را کانچه خوردی باز دِهْ
آنچه خوردی وادِهْ ای مرگِ سیاه
از نَبات و دارو و بَرگ و گیاه
ای برادر عقلْ یک دَم با خود آر
دَم به دَم در تو خَزان است و بهار
باغِ دل را سَبز و تَرّ و تازه بین
پُر زِ غُنْچه وْ وَرْد و سَرو و یاسَمین
زَانْبُهیِّ بَرگْ پنهان گشته شاخ
زَانْبُهیِّ گُلْ نَهان صَحرا و کاخ
این سُخَنهایی که از عقلِ کُل است
بویِ آن گُلْزار و سَرو و سُنبل است
بویِ گُل دیدی که آنجا گُل نبود؟
جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قَلاووز است و رَهبر مَر تو را
میبَرَد تا خُلْد و کَوْثَر مَر تو را
بو دَوایِ چَشم باشد نورْساز
شُد زِبویی دیدۀ یعقوبْ باز
بویِ بَد مَر دیده را تاری کُند
بویِ یوسُف دیده را یاری کُند
تو که یوسُف نیستی، یعقوب باش
هَمچو او با گریه و آشوب باش
بِشْنو این پَند از حکیمِ غَزنَوی
تا بیابی در تَنِ کُهنه نوی
ناز را رویی بِبایَد همچو وَرْد
چون نداری، گِردِ بدخویی مَگَرد
زشت باشد رویِ نازیبا و ناز
سخت باشد چَشمِ نابینا و دَرد
پیشِ یوسُف نازِش و خوبی مَکُن
جُز نیاز و آهِ یعقوبی مَکُن
معنیِ مُردن زِ طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقرْ خود را مُرده ساز
تا دَمِ عیسی تو را زنده کُند
هَمچو خویشَت خوب و نازنده کُند
از بهاران کِی شود سَرسَبزْ سنگ؟
خاک شو، تا گُل بِرویی رَنگْ رَنگ
سالها تو سنگ بودی، دلْخَراش
آزمون را یک زمانی خاکْ باش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۹۵ - مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن
گوهر بعدی:بخش ۹۷ - داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.