۴۸۲ بار خوانده شده
چون که نَزدِ چاه آمد شیر، دید
کَزْ رَهْ آن خرگوش مانْد و پا کَشید
گفت پا واپَس کَشیدی تو چرا؟
پای را واپَس مَکَش، پیش اَنْدَر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پایْ رفت
جانِ من لَرزید و دل از جایْ رفت
رَنگِ رویَم را نمیبینی چو زَر؟
زَانْدَرونْ خود میدَهَد رَنگَم خَبَر
حَقْ چو سیما را مُعَرِّف خوانده است
چشمِ عارفْ سویِ سیما مانده است
رنگ و بو غَمّاز آمد چون جَرَس
از فَرَسْ آگهْ کُند بانگِ فَرَس
بانگِ هر چیزی رَسانَد زو خَبَر
تا بِدانی بانگِ خَر از بانگِ دَر
گفت پیغامبر به تَمییزِ کَسان
مَرْءُ مَخْفیٌ لَدی’ طَیّ اللِّسانْ
رنگِ رو از حالِ دل دارد نِشان
رَحْمَتَم کُن، مِهْرِ من در دل نِشان
رنگِ رویِ سُرخ دارد بانگِ شُکر
بانگِ رویِ زَرد دارد صَبر و نُکْر
در من آمد آن کِه دست و پا بَرَد
رنگِ روی و قُوَّت و سیما بَرَد
آن کِه در هرچه درآید بِشْکَنَد
هر درخت از بیخ و بُنْ او بَر کَنَد
در من آمد آن کِه از وِیْ گشت مات
آدمیّ و جانور، جامِد، نَبات
این خودْ اَجْزایَند، کُلّیّات ازو
زَرد کرده رنگ و فاسِد کرده بو
تا جهان گَهْ صابِر است و گَهْ شَکور
بوستانْ گَهْ حُلّه پوشَد، گاه عور
آفتابی کو بَرآیَد نارْگون
ساعتی دیگر شود او سَرنِگون
اخْتَرانِ تافته بر چارْ طاق
لحظه لحظه مُبْتَلایِ اِحْتِراق
ماهْ کو اَفْزود زَاخْتَر در جَمال
شُد زِ رنجِ دِقْ، او هَمچون خیال
این زمینِ با سُکونِ با اَدَب
اَنْدَر آرَد زَلْزَلَهش در لَرْزِ تَب
ای بَسا کُهْ زین بَلایِ مُرده ریگ
گشته است اَنْدَر جهانْ او خُرد و ریگ
این هوا با روح آمد مُقْتَرِن
چون قَضا آید، وَبا گشت و عَفِن
آبِ خوش، کو روح را هَمشیره شُد
در غَدیری زَرد و تَلْخ و تیره شُد
آتشی کو باد دارد در بُروت
هم یکی بادی بَرو خوانَد یَموت
حالِ دریا زِاضْطِراب و جوشِ او
فَهْم کُن تَبدیلهایِ هوشِ او
چَرخِ سَرگردان که اَنْدَر جست و جوست
حالِ او چون حالِ فرزندانِ اوست
گَهْ حَضیض و گَهْ میانه، گاه اوج
اَنْدَرو از سَعْد و نَحْسی فوجْ فوج
از خود ای جُزوی زِ کُلها مُخْتَلِط
فَهْم میکُن حالتِ هر مُنْبَسِط
چون که کُلّیّات را رَنج است و دَرد
جُزوِ ایشان چون نباشد رویْ زَرد؟
خاصه جُزوی کو زِ اَضْداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عَجَب نَبْوَد که میش از گُرگ جَست
این عَجَب کین میشْ دل در گُرگ بَست
زندگانی آشتیّ ضِدّهاست
مرگْ آن کَنْدَر میانَش جنگ خاست
لُطْفِ حَق این شیر را و گور را
اِلْف دادهست این دو ضِدِّ دور را
چون جهان رَنْجور و زندانی بُوَد
چه عَجَب رَنْجور اگر فانی بُوَد
خوانْد بر شیر او ازین رو پَنْدها
گفت من پَسْ ماندهام زین بَندها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کَزْ رَهْ آن خرگوش مانْد و پا کَشید
گفت پا واپَس کَشیدی تو چرا؟
پای را واپَس مَکَش، پیش اَنْدَر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پایْ رفت
جانِ من لَرزید و دل از جایْ رفت
رَنگِ رویَم را نمیبینی چو زَر؟
زَانْدَرونْ خود میدَهَد رَنگَم خَبَر
حَقْ چو سیما را مُعَرِّف خوانده است
چشمِ عارفْ سویِ سیما مانده است
رنگ و بو غَمّاز آمد چون جَرَس
از فَرَسْ آگهْ کُند بانگِ فَرَس
بانگِ هر چیزی رَسانَد زو خَبَر
تا بِدانی بانگِ خَر از بانگِ دَر
گفت پیغامبر به تَمییزِ کَسان
مَرْءُ مَخْفیٌ لَدی’ طَیّ اللِّسانْ
رنگِ رو از حالِ دل دارد نِشان
رَحْمَتَم کُن، مِهْرِ من در دل نِشان
رنگِ رویِ سُرخ دارد بانگِ شُکر
بانگِ رویِ زَرد دارد صَبر و نُکْر
در من آمد آن کِه دست و پا بَرَد
رنگِ روی و قُوَّت و سیما بَرَد
آن کِه در هرچه درآید بِشْکَنَد
هر درخت از بیخ و بُنْ او بَر کَنَد
در من آمد آن کِه از وِیْ گشت مات
آدمیّ و جانور، جامِد، نَبات
این خودْ اَجْزایَند، کُلّیّات ازو
زَرد کرده رنگ و فاسِد کرده بو
تا جهان گَهْ صابِر است و گَهْ شَکور
بوستانْ گَهْ حُلّه پوشَد، گاه عور
آفتابی کو بَرآیَد نارْگون
ساعتی دیگر شود او سَرنِگون
اخْتَرانِ تافته بر چارْ طاق
لحظه لحظه مُبْتَلایِ اِحْتِراق
ماهْ کو اَفْزود زَاخْتَر در جَمال
شُد زِ رنجِ دِقْ، او هَمچون خیال
این زمینِ با سُکونِ با اَدَب
اَنْدَر آرَد زَلْزَلَهش در لَرْزِ تَب
ای بَسا کُهْ زین بَلایِ مُرده ریگ
گشته است اَنْدَر جهانْ او خُرد و ریگ
این هوا با روح آمد مُقْتَرِن
چون قَضا آید، وَبا گشت و عَفِن
آبِ خوش، کو روح را هَمشیره شُد
در غَدیری زَرد و تَلْخ و تیره شُد
آتشی کو باد دارد در بُروت
هم یکی بادی بَرو خوانَد یَموت
حالِ دریا زِاضْطِراب و جوشِ او
فَهْم کُن تَبدیلهایِ هوشِ او
چَرخِ سَرگردان که اَنْدَر جست و جوست
حالِ او چون حالِ فرزندانِ اوست
گَهْ حَضیض و گَهْ میانه، گاه اوج
اَنْدَرو از سَعْد و نَحْسی فوجْ فوج
از خود ای جُزوی زِ کُلها مُخْتَلِط
فَهْم میکُن حالتِ هر مُنْبَسِط
چون که کُلّیّات را رَنج است و دَرد
جُزوِ ایشان چون نباشد رویْ زَرد؟
خاصه جُزوی کو زِ اَضْداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عَجَب نَبْوَد که میش از گُرگ جَست
این عَجَب کین میشْ دل در گُرگ بَست
زندگانی آشتیّ ضِدّهاست
مرگْ آن کَنْدَر میانَش جنگ خاست
لُطْفِ حَق این شیر را و گور را
اِلْف دادهست این دو ضِدِّ دور را
چون جهان رَنْجور و زندانی بُوَد
چه عَجَب رَنْجور اگر فانی بُوَد
خوانْد بر شیر او ازین رو پَنْدها
گفت من پَسْ ماندهام زین بَندها
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۶۹ - قصهٔ آدم علیهالسلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل
گوهر بعدی:بخش ۷۱ - پرسیدن شیر از سبب پای واپس کشیدن خرگوش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.