۷۵۸ بار خوانده شده

بخش ۱۱ - حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان

بود بَقّالیّ و وِیْ را طوطی‌یی
خوش ‌نَوایی، سَبز و گویا طوطی‌یی

در دُکان بودی نِگهبانِ دُکان
نُکته گفتی با همه سوداگَران

در خِطابِ آدمی ناطِقْ بُدی
در نَوایِ طوطیانْ حاذِق بُدی

جَست از سویِ دُکانْ سویی گُریخت
شیشه‌هایِ روغنِ گُل را بِریخت

از سویِ خانه بِیامَد خواجه‌اَش
بر دُکان بِنْشَست فارغْ خواجه‌وَش

دید پُر روغن دُکان و جامه چَرب
بر سَرَش زد، گشت طوطی کَلْ زِ ضَرب

روزکی چندی سُخَن کوتاه کرد
مَردِ بَقّال از نَدامَت آه کرد

ریش بَرمی‌کَند و می‌گفت ای دَریغ
کافْتابِ نِعْمَتَم شُد زیرِ میغ

دستِ منْ بِشْکَسته بودی آن زمان
که زَدم من بر سَرِ آن خوشْ زبان

هَدْیه‌ها می‌داد هر دَرویش را
تا بِیابَد نُطْقِ مُرغِ خویش را

بعدِ سه روز و سه شب حیران و زار
بر دُکان بِنْشَسته بُد نومیدوار

می‌نِمود آن مرغ را هر گون نَهُفت
تا که باشد اَنْدَر آید او به گُفت

جَوْلَقی‌یی سَر بِرِهنه می‌گُذشت
با سَرِ بی‌مو چو پُشتِ طاس و طَشت

آمد اَنْدَر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر دَرویش زد چون عاقِلان

کَزْ چه ای کَل با کَلانْ آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغنْ ریختی؟

از قیاسَش خنده آمد خَلْق را
کو چو خود پِنْداشت صاحِبْ دَلْق را

کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر
گَر چه مانَد در نِبِشتَن شیر و شیر

جُمله عالَم زین سَبَب گُمراه شُد
کَم کسی زَابْدالِ حَقْ آگاه شُد

هَم سَری با اَنْبیا بَرداشتند
اَوْلیا را هَمچو خود پِنْداشتند

گفته اینک ما بَشَر، ایشان بَشَر
ما و ایشان بَستۀ خوابیم و خَور

این ندانستند ایشان از عَمی
هست فَرقی در میانْ بی‌‌مُنْتَهی

هر دو گون زنبور خوردند از مَحَل
لیک شُد زان نیش و زین دیگر عَسَل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سَرگین شُد و زان مُشکِ ناب

هر دو نِی خوردند از یک آبْ ‌خَور
این یکی خالیّ و آن پُر از شِکَر

صد هزاران این چُنین اَشْباه بین
فَرقَشان هفتاد ساله راه بین

این خورَد گردد پَلیدی زو جُدا
آن خورَد گردد همه نورِ خدا

این خورَد زایَد همه بُخْل و حَسَد
وان خورَد زایَد همه نورِ اَحَد

این زمینِ پاک و آن شوره‌ست و بَد
این فرشته‌یْ پاک و آن دیوست و دَد

هر دو صورت گَر به هم مانَد رَواست
آبِ تَلْخ و آبِ شیرین را صَفاست

جُز که صاحِبْ ذوقْ کِه شْناسَد؟ بیاب
او شِناسَد آبِ خوش از شوره آب

سِحْر را با مُعجزه کرده قیاس
هر دو را بر مَکْر پِنْدارَد اَساس

ساحِرانِ موسی از اِسْتیزه را
بَر گرفته چون عَصایِ او عَصا

زین عَصا تا آن عَصا فَرقی‌ست ژَرْف
زین عَمَل تا آن عَمَل راهی شِگَرف

لَعْنَةُ اللّهْ این عَمَل را در قَفا
رَحْمَةُ اللّهْ آن عَمَل را در وَفا

کافِران اَنْدَر مِری بوزینه طَبْع
آفَتی آمد درونِ سینه طَبْع

هرچه مَردم می‌کُند، بوزینه هم
آن کُند کَزْ مَرد بینَد دَمْ به دَم

او گُمان بُرده که من کردم چو او
فَرق را کِی دانَد آن اِسْتیزه ‌رو

این کُند از اَمْر و او بَهرِ‌ سِتیز
بر سَرِ اِسْتیزه ‌رویانْ خاک ریز

آن مُنافِق با مُوافِق در نماز
از پِیِ اِسْتیزه آید نه نیاز

در نماز و روزه و حَجّ و زکات
با مُنافِقْ مؤمنان در بُرد و مات

مؤمنان را بُرد باشد عاقِبَت
بر مُنافقْ مات اَنْدَر آخِرَت

گَر چه هر دو بر سَرِ یک بازی‌اَند
هر دو با هم مَروَزیّ و رازی‌اَند

هر یکی سویِ مُقامِ خود رَوَد
هر یکی بر وَفْقِ نام ِخود رَوَد

مؤمِنَش خوانَند، جانَش خَوش شود
وَرْ مُنافق گویی، پر آتَش شود

نامِ او مَحبوب از ذات وِیْ است
نام این مَبْغوضْ از آفاتِ وِیْ است

میم و واو و میم و نونْ تَشریف نیست
لَفْظِ مؤمنْ جُز پِیِ تعریف نیست

گَر مُنافق خوانی‌اَش، این نامِ دون
هَمچو کَژْدُم می‌خَلَد در اَنْدَرون

گَر نه این نامْ اِشْتِقاقِ دوزخ است
پس چرا در وِیْ مَذاقِ دوزخ است؟

زشتیِ آن نامِ بَد از حَرف نیست
تَلْخیِ آن آبِ بَحرْ از ظَرف نیست

حَرْف ظَرف آمد، دَرو مَعنی چون آب
بَحرِ مَعنی عِنْدَهُ اُمُّ اَلْکِتاب

بَحْرِ تَلْخ و بَحْرِ شیرین در جهان
در میانْشان بَرْزَخُ لا یَبْغیان

وان گَهْ این هر دو زِ یک اصلی رَوان
بَرگُذر زین هر دو، رو تا اَصلِ آن

زَرِّ قَلْب و زَرِّ نیکو در عِیار
بی مِحَک هرگز نَدانی زِ اعْتِبار

هرکِه را در جانْ خدا بِنْهَد مِحَک
هر یَقین را باز دانَد او زِ شک

در دَهانِ زنده خاشاکی جَهَد
آن گَهْ آرامَد که بیرونَش نَهَد

در هزاران لُقمه یک خاشاکِ خُرد
چون دَرآمَد، حِسِّ زنده پِیْ بِبُرد

حِسِّ دنیا نَردبانِ این جهان
حِسِّ دینی نَردبانِ آسْمان

صِحَّتِ این حِسْ بجویید از طَبیب
صِحَّتِ آن حِسْ بجویید از حَبیب

صِحَّتِ این حِسْ زِ مَعْموریِّ تَن
صِحَّتِ آن حِسْ زِ تَخریبِ بَدَن

راهِ جانْ مَر جسم را ویران کُند
بَعدِ ویرانیش، آبادان کُند

کرد ویرانْ خانه بَهرِ گنجِ زَر
وَزْ همان گَنجَش کُند مَعْمورتَر

آب را بُبْرید و جو را پاک کرد
بَعد ازان در جو رَوان کرد آبْ خَورْد

پوست را بِشْکافت و پیکان را کَشید
پوستِ تازه بَعد از آنَش بَردَمید

قَلْعه ویران کرد و از کافِر سِتَد
بَعد ازان بَرساختَش صد بُرج و سَد

کارِ بی‌چون را کِه کیفیّت نَهَد؟
این که گفتم، این ضَرورت می‌دَهَد

گَهْ چُنین بِنْمایَد و گَهْ ضِدِّ این
جُز که حیرانی نباشد کارِ دین

نه چُنان حیران که پُشتَش سویِ اوست
بَلْ چُنان حیران و غَرق و مَستِ دوست

آن یکی را رویِ او شُد سویِ دوست
وان یکی را رویِ او خود رویِ اوست

رویِ هر یک می‌نِگَر، می‌دار پاس
بوکْ گردی تو زِ خِدمت روشِناس

چون بَسی اِبلیسِ آدم ‌رویْ هست
پس به هر دستی نَشایَد داد دست

زان که صَیّاد آوَرَد بانگِ صَفیر
تا فَریبَد مُرغ را آن مُرغ ‌گیر

بِشْنَوَد آن مُرغْ بانگِ جِنْسِ خویش
از هوا آید، بِیابَد دام و نیش

حَرفِ درویشان بِدُزدَد مَردِ دون
تا بِخوانَد بر سَلیمی زان فُسون

کارِ مَردانْ روشنیّ و گرمی است
کارِ دونانْ حیله و بی‌شَرمی است

شیرِ پَشْمین از برایِ کَدْ کُنند
بو مُسَیْلِم را لَقَبْ اَحْمَد کُنند

بو مُسَیْلِم را لَقَب کَذّاب ماند
مَر مُحَمَّد را اُولُوالْالْباب مانْد

آن شَرابِ حَقْ خِتامَش مُشکِ ناب
باده را خَتْمَش بُوَد گَند و عَذاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
گوهر بعدی:بخش ۱۲ - داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.