۶۳۲ بار خوانده شده

بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

چون که سُلطان از حکیم آن را شَنید
پَندِ او را از دل و جان بَرگُزید

پَس فرستاد آن طَرَف یک دو رَسول
حاذِقان و کافیانِ بَسْ عُدول

تا سَمَرقَند آمدند آن دو امیر
پیشِ آن زَرگر زِ شاهَنْشَه بَشیر

کِی لَطیفْ اُستادِ کامِلْ مَعرِفَت
فاش اَنْدَر شهرها از تو صِفَت

نَکْ فُلان شَهْ از برایِ زَرگَری
اِخْتیارت کرد، زیرا مِهْتَری

اینَک این خِلْعَتِ بگیر و زَرّ و سیم
چون بیایی، خاص باشیّ و نَدیم

مَردْ مال و خِلْعَتِ بسیار دید
غِرِّه شُد، از شهر و فرزندانْ بُرید

اَنْدَر آمد شادمان در راهْ مَرد
بی‌خَبَر کان شاهْ قَصدِ جانْش کرد

اسبِ تازی بَرنِشَست و شادْ تاخت
خون‌بَهایِ خویش را خِلْعَت شِناخت

ای شُده اَنْدَر سَفَر با صد رِضا
خود به پایِ خویشْ تا سوءُ الْقَضا

در خیالَش مُلْک و عِزّو مِهْتَری
گفت عزرائیل رو آری بَری

چون رَسید از راهْ آن مَردِ غَریب
اَندَر آوَرْدَش به پیشِ شَهْ طَبیب

سویِ شاهَنشاه بُردَنْدَش به ناز
تا بِسوزَد بر سَرِ شمعِ طِراز

شاه دید او را، بَسی تَعظیم کرد
مَخْزَنِ زَر را بِدو تَسْلیم کرد

پس حکیمَش گفت کِی سُلطانِ مِهْ
آن کَنیزَک را بِدین خواجه بِدِهْ

تا کَنیزک در وِصالَش خَوش شود
آبِ وَصلَش دَفْعِ آن آتش شود

شَهْ بِدو بَخشید آن مَهْ روی را
جُفت کرد آن هر دو صُحبَت جوی را

مُدّتِ شش ماه می‌رانْدَند کام
تا به صِحَّت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بَهرِ او شَربَت بِساخت
تا بِخورْد و پیشِ دختر می‌گُداخت

چون زِ رَنجوریْ جَمالِ او نَمانْد
جانِ دختر در وَبالِ او نَمانْد

چون‌که زشت و ناخوش و رُخْ زَرد شُد
اندک‌اندک در دلِ او سَرد شُد

عشق‌هایی کَزْ پِیِ رَنگی بُوَد
عشقْ نَبْوَد، عاقِبَت نَنگی بُوَد

کاش کان هم نَنگ بودی یک سَری
تا نَرَفتی بر وِیْ آن بَد داوَری

خون دَوید از چَشمِ همچون جویِ او
دُشمنِ جانِ وِیْ آمد رویِ او

دُشمنِ طاووس آمد پَرِّ او
ای بَسی شَهْ را بِکُشته فَرِّ او

گفت من آن آهُوَم کَز نافِ من
ریخت این صَیّادْ خونِ صافِ من

ای من آن روباهِ صَحرا کَز کَمین
سَر بُریدَنْدَش برایِ پوستین

ای من آن پیلی که زَخْمِ پیلْ بان
ریخت خونَم از برایِ استخوان

آن کِه کُشْتَسْتَم پِیِ مادونِ من
می‌نَدانَد که نَخُسبَد خونِ من

بر من است امروز و فردا بر وِیْ است
خونِ چون من کَش چُنین ضایع کِی است؟

گَر چه دیوار اَفْکَنَد سایه‌یْ دراز
باز گردد سویِ او آن سایه باز

این جهانْ کوه است و فِعلِ ما نِدا
سویِ ما آید نِداها را صَدا

این بِگُفت و رفت در دَمْ زیرِ خاک
آن کَنیزَک شُد زِ عشقْ و رنجْ پاک

زان که عشقِ مُردگانْ پایَنده نیست
زان که مُرده سویِ ما آینده نیست

عشقِ زنده در رَوان و در بَصَر
هر دَمی باشد زِ غُنچه تازه‌تَر

عشقِ آن زنده گُزینْ کو باقی است
کَز شَرابِ جانْ‌فَزایَت ساقی است

عشقِ آن بُگزین که جُمله‌یْ اَنْبیا
یافتند از عشقِ او کار و کیا

تو مگو ما را بِدان شَهْ بار نیست
با کَریمانْ کارها دشوار نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸ - دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
گوهر بعدی:بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.