۱۳۰۲ بار خوانده شده
قِصّهٔ رَنْجور و رَنْجوری بِخوانْد
بَعد از آن در پیشِ رَنجورش نِشانْد
رَنگِ روی و نَبْض و قارورِه بِدید
هم عَلاماتَش هم اَسْبابَش شَنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عِمارَت نیست، ویران کردهاند
بیخَبَر بودند از حالِ درون
اَسْتَعیذُ اللّهَ مِمّا یَفْتَرون
دید رَنج و کَشف شُد بر وِیْ نَهُفت
لیکْ پنهان کرد و با سُلطان نگُفت
رَنجَش از صَفْرا و از سودا نبود
بویِ هر هیزُم پَدید آید زِ دود
دید از زاریشْ کو زارِ دل است
تَن خوش است و او گرفتارِ دل است
عاشقی پیداست از زاریِّ دل
نیست بیماری چو بیماریِّ دل
عِلَّتِ عاشقْ زِ عِلَّتها جُداست
عشقْ اُصطُرلابِ اَسرارِ خداست
عاشقی گَر زین سَر و گَر زان سَر است
عاقِبَت ما را بِدان سَر رَهبَر است
هرچه گویم عشق را شَرح و بَیان
چون به عشق آیَم خَجِل باشم از آن
گَرچه تَفسیرِ زبانْ روشنگَر است
لیکْ عشقِ بیزبانْ روشنتَر است
چون قَلَم اَنْدَر نوشتن میشِتافت
چون به عشق آمد قَلَم بر خود شِکافت
عقلْ در شَرحَش چو خَر در گِل بِخُفت
شَرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دَلیلِ آفتاب
گَر دَلیلَت باید از وِیْ رو مَتاب
از وِیْ اَرْ سایه نشانی میدَهَد
شَمسْ هر دَمْ نورِ جانی میدَهَد
سایه خواب آرَد تو را هَمچون سَمَر
چون بَرآیَد شَمسْ اِنشَقَّ الْقَمَر
خود غریبی در جهانْ چون شَمس نیست
شَمسِ جانِ باقییی کِشْ اَمْس نیست
شَمْس در خارج اگر چه هست فَرد
میتوان هم مِثْلِ او تَصویر کرد
شَمْسِ جان کو خارج آمد از اَثیر
نَبْوَدَش در ذهن و در خارجْ نَظیر
در تَصوّر ذاتِ او را گُنج کو
تا دَر آیَد در تَصوُّر مِثْلِ او؟
چون حَدیثِ رویِ شَمسُالدّین رَسید
شَمسِ چارُم آسْمان سَر دَر کَشید
واجِب آید چونکه آمد نامِ او
شَرح کردن رَمزی از اِنْعامِ او
این نَفَس جانْ دامَنَم بَر تافتهست
بویِ پیراهانِ یوسُف یافتهست
کَزْ برایِ حَقِّ صُحبَت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتُکَلِّفْنی فَاِنّی فی الْفَنا
کَلَّتَ افْهامی فَلا اُحْصی ثَنا
کُلُّ شَیْءٍ قالَهُ غَیْرُ الْمُفیق
اِنْ تَکَلَّفْ اَوْ تَصَلَّفْ، لا یَلیق
من چه گویم یک رَگَم هُشیار نیست
شَرحِ آن یاری که او را یار نیست
شَرحِ این هِجْران و این خونِ جِگَر
این زمانْ بُگْذار تا وَقتِ دِگَر
قالَ اَطْعِمْنی فَاِنّی جایِعُ
وَاعْتَجِلْ فَالْوَقْتُ سَیْفٌ قاطِعُ
صوفی اِبْنُ الْوَقت باشد ای رَفیق
نیست فردا گفتن از شَرطِ طَریق
تو مگر خود مَردِ صوفی نیستی؟
هست را از نَسْیه خیزد نیستی
گُفتَمَش پوشیده خوشتَر سِرِّ یار
خود تو در ضِمنِ حِکایَت گوشدار
خوشتَر آن باشد که سِرِّ دِلْبَران
گفته آید در حَدیثِ دیگران
گفت مَکْشوف و برهنه، بیغُلول
بازگو، دَفعَم مَده ای بوالفُضول
پَرده بَردار و بِرِهنه گو که من
مینَخُسبَم با صَنَم با پیرهن
گفتم اَرْ عُریان شود او در عِیان
نه تو مانی، نه کِنارت، نه میان
آرزو میخواه، لیکْ اندازه خواه
بَر نَتابَد کوه را یک بَرگِ کاه
آفتابی کَزْ وِیْ این عالَم فُروخت
اندکی گَر پیش آید، جُمله سوخت
فِتنه و آشوب و خونریزی مَجوی
بیش ازین از شَمسِ تبریزی مگوی
این ندارد آخِر، از آغازْ گویْ
رو تمامِ این حِکایَت بازگویْ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بَعد از آن در پیشِ رَنجورش نِشانْد
رَنگِ روی و نَبْض و قارورِه بِدید
هم عَلاماتَش هم اَسْبابَش شَنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عِمارَت نیست، ویران کردهاند
بیخَبَر بودند از حالِ درون
اَسْتَعیذُ اللّهَ مِمّا یَفْتَرون
دید رَنج و کَشف شُد بر وِیْ نَهُفت
لیکْ پنهان کرد و با سُلطان نگُفت
رَنجَش از صَفْرا و از سودا نبود
بویِ هر هیزُم پَدید آید زِ دود
دید از زاریشْ کو زارِ دل است
تَن خوش است و او گرفتارِ دل است
عاشقی پیداست از زاریِّ دل
نیست بیماری چو بیماریِّ دل
عِلَّتِ عاشقْ زِ عِلَّتها جُداست
عشقْ اُصطُرلابِ اَسرارِ خداست
عاشقی گَر زین سَر و گَر زان سَر است
عاقِبَت ما را بِدان سَر رَهبَر است
هرچه گویم عشق را شَرح و بَیان
چون به عشق آیَم خَجِل باشم از آن
گَرچه تَفسیرِ زبانْ روشنگَر است
لیکْ عشقِ بیزبانْ روشنتَر است
چون قَلَم اَنْدَر نوشتن میشِتافت
چون به عشق آمد قَلَم بر خود شِکافت
عقلْ در شَرحَش چو خَر در گِل بِخُفت
شَرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دَلیلِ آفتاب
گَر دَلیلَت باید از وِیْ رو مَتاب
از وِیْ اَرْ سایه نشانی میدَهَد
شَمسْ هر دَمْ نورِ جانی میدَهَد
سایه خواب آرَد تو را هَمچون سَمَر
چون بَرآیَد شَمسْ اِنشَقَّ الْقَمَر
خود غریبی در جهانْ چون شَمس نیست
شَمسِ جانِ باقییی کِشْ اَمْس نیست
شَمْس در خارج اگر چه هست فَرد
میتوان هم مِثْلِ او تَصویر کرد
شَمْسِ جان کو خارج آمد از اَثیر
نَبْوَدَش در ذهن و در خارجْ نَظیر
در تَصوّر ذاتِ او را گُنج کو
تا دَر آیَد در تَصوُّر مِثْلِ او؟
چون حَدیثِ رویِ شَمسُالدّین رَسید
شَمسِ چارُم آسْمان سَر دَر کَشید
واجِب آید چونکه آمد نامِ او
شَرح کردن رَمزی از اِنْعامِ او
این نَفَس جانْ دامَنَم بَر تافتهست
بویِ پیراهانِ یوسُف یافتهست
کَزْ برایِ حَقِّ صُحبَت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتُکَلِّفْنی فَاِنّی فی الْفَنا
کَلَّتَ افْهامی فَلا اُحْصی ثَنا
کُلُّ شَیْءٍ قالَهُ غَیْرُ الْمُفیق
اِنْ تَکَلَّفْ اَوْ تَصَلَّفْ، لا یَلیق
من چه گویم یک رَگَم هُشیار نیست
شَرحِ آن یاری که او را یار نیست
شَرحِ این هِجْران و این خونِ جِگَر
این زمانْ بُگْذار تا وَقتِ دِگَر
قالَ اَطْعِمْنی فَاِنّی جایِعُ
وَاعْتَجِلْ فَالْوَقْتُ سَیْفٌ قاطِعُ
صوفی اِبْنُ الْوَقت باشد ای رَفیق
نیست فردا گفتن از شَرطِ طَریق
تو مگر خود مَردِ صوفی نیستی؟
هست را از نَسْیه خیزد نیستی
گُفتَمَش پوشیده خوشتَر سِرِّ یار
خود تو در ضِمنِ حِکایَت گوشدار
خوشتَر آن باشد که سِرِّ دِلْبَران
گفته آید در حَدیثِ دیگران
گفت مَکْشوف و برهنه، بیغُلول
بازگو، دَفعَم مَده ای بوالفُضول
پَرده بَردار و بِرِهنه گو که من
مینَخُسبَم با صَنَم با پیرهن
گفتم اَرْ عُریان شود او در عِیان
نه تو مانی، نه کِنارت، نه میان
آرزو میخواه، لیکْ اندازه خواه
بَر نَتابَد کوه را یک بَرگِ کاه
آفتابی کَزْ وِیْ این عالَم فُروخت
اندکی گَر پیش آید، جُمله سوخت
فِتنه و آشوب و خونریزی مَجوی
بیش ازین از شَمسِ تبریزی مگوی
این ندارد آخِر، از آغازْ گویْ
رو تمامِ این حِکایَت بازگویْ
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵ - ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
گوهر بعدی:بخش ۷ - خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.