۷۲۶ بار خوانده شده
بِشْنَوید ای دوستان این داستان
خودْ حقیقت نَقْد حالِ ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
مُلْکِ دنیا بودَش و هم مُلْکِ دین
اِتّفاقا شاه روزی شُد سَوار
با خواصِ خویش از بَهرِ شکار
یک کَنیزک دید شَهْ بر شاهْراه
شُد غُلامِ آن کَنیزکْ پادشاه
مُرغِ جانَش در قَفَس چون میطَپید
داد مال و آن کَنیزک را خرید
چون خرید او را و بَرخوردار شُد
آن کَنیزَک از قَضا بیمار شُد
آن یکی خَر داشت و پالانَش نبود
یافت پالان، گُرگْ خَر را دَر رُبود
کوزه بودَش، آب مینامَد بدست
آب را چون یافت، خودْ کوزه شِکَست
شَهْ طَبیبان جمع کرد از چَپّ و راست
گفت جانِ هر دو در دستِ شماست
جانِ من سَهْل است، جانْ جانَم اوست
دَردمند و خستهام، دَرمانَم اوست
هرکِه دَرمان کرد مَر جانِ مرا
بُرد گنج و دُرّ و مَرجانِ مرا
جُمله گُفتَندَش که جانْ بازی کُنیم
فَهْم گِرد آریم و اَنْبازی کُنیم
هر یکی از ما مَسیحِ عالَمیست
هر اَلَم را در کَفِ ما مَرهَمیست
گَر خدا خواهد نگفتند از بَطَر
پس خدا بِنْمودَشان عَجْزِ بَشَر
تَرکِ اِسْتِثْنا مُرادَم قَسْوَتیست
نه همین گفتن، که عارِضْ حالَتیست
ای بَسا ناوَرْده اِسْتِثْنا به گفت
جانِ او با جانِ اِسْتِثْناست جُفت
هرچه کردند از عِلاج و از دَوا
گشت رَنجْ اَفْزون و حاجَتْ نارَوا
آن کَنیزکَ از مَرَض چون موی شُد
چَشمِ شَهْ از اشکِ خونْ چون جوی شُد
از قَضا سِرکَنْگَبینْ صَفْرا فُزود
روغَنِ بادامْ خُشکی مینِمود
از هَلیله قَبْض شُد، اِطْلاق رَفت
آبْ آتش را مَدَد شُد هَمچو نَفَت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
خودْ حقیقت نَقْد حالِ ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
مُلْکِ دنیا بودَش و هم مُلْکِ دین
اِتّفاقا شاه روزی شُد سَوار
با خواصِ خویش از بَهرِ شکار
یک کَنیزک دید شَهْ بر شاهْراه
شُد غُلامِ آن کَنیزکْ پادشاه
مُرغِ جانَش در قَفَس چون میطَپید
داد مال و آن کَنیزک را خرید
چون خرید او را و بَرخوردار شُد
آن کَنیزَک از قَضا بیمار شُد
آن یکی خَر داشت و پالانَش نبود
یافت پالان، گُرگْ خَر را دَر رُبود
کوزه بودَش، آب مینامَد بدست
آب را چون یافت، خودْ کوزه شِکَست
شَهْ طَبیبان جمع کرد از چَپّ و راست
گفت جانِ هر دو در دستِ شماست
جانِ من سَهْل است، جانْ جانَم اوست
دَردمند و خستهام، دَرمانَم اوست
هرکِه دَرمان کرد مَر جانِ مرا
بُرد گنج و دُرّ و مَرجانِ مرا
جُمله گُفتَندَش که جانْ بازی کُنیم
فَهْم گِرد آریم و اَنْبازی کُنیم
هر یکی از ما مَسیحِ عالَمیست
هر اَلَم را در کَفِ ما مَرهَمیست
گَر خدا خواهد نگفتند از بَطَر
پس خدا بِنْمودَشان عَجْزِ بَشَر
تَرکِ اِسْتِثْنا مُرادَم قَسْوَتیست
نه همین گفتن، که عارِضْ حالَتیست
ای بَسا ناوَرْده اِسْتِثْنا به گفت
جانِ او با جانِ اِسْتِثْناست جُفت
هرچه کردند از عِلاج و از دَوا
گشت رَنجْ اَفْزون و حاجَتْ نارَوا
آن کَنیزکَ از مَرَض چون موی شُد
چَشمِ شَهْ از اشکِ خونْ چون جوی شُد
از قَضا سِرکَنْگَبینْ صَفْرا فُزود
روغَنِ بادامْ خُشکی مینِمود
از هَلیله قَبْض شُد، اِطْلاق رَفت
آبْ آتش را مَدَد شُد هَمچو نَفَت
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱ - سر آغاز
گوهر بعدی:بخش ۳ - ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.