۲۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۹

به جای هر سر مویی گرم بود جانی
فدای خاک کف پای چون تو جانانی

ز جام خویش یکی جرعه در دهانم ریز
مر از آن چه که خضر است و آب حیوانی

کسی که دیده بود نوبهار رویت را
دگر به خاطر او نگذرد گلستانی

میان زلف سیاهت دلم همی گوید
که را بود به جهان در چنین شبستانی

مگر ز باغ بهشت آمدی که در دنیی
برین جمال ندیدیم هیچ انسانی

دلم ز درد تو آسایشی همی یابد
که در دهند نیابد ز هیچ درمانی

مگر که سبز شود کشت زار اومیدم
هراست هر نفس از آب دیده بارانی

نه همچو روی تو باشد گلی به فصل بهار
نه چون همام به وصفت هزار دستانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.