۲۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۳

در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن
صد سرو فدا باداه هنگام خرامیدن

ای نور الهی را از روی شما عکسی
ما آینه صانع خواهیم پرستیدن

صبح از هوس رویت رفتم به گلستان ها
باشد که کنم خود را مشغول به گل چیدن

گل ها چو مرا دیدند فریاد بر آوردند
کان گل که تو میخواهی اینجا نتوان دیدن

چون ابر همی گریم بر غنچهٔ خندان لب
تا از شکرت دیدم شیرینی خندیدن

فرهاد اگر دیدی آن چهره شیرین را
از دست شدی دستش در سنگ تراشیدن

در چشم منی نتوان خار مژه برهم زد
ترسم که گلت یا بد زحمت ز خراشیدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.