۲۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۶

این نه دردیست که بی دوست بود درمانش
عقل گوید خنک آن جان که نصیبی بود از جانانش

ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان
عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش

به نصیحت که مده جان به لبش
چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش

غنچه برخنده خود خنده زند وقت سحر
گر ببیند نمک آن دو لب خندانش

هر رهی را که در و پای نهی پایانی ست
جز ره دوست که پیدا نبود پایانش

همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی
کیش من آن که شود جان و دلم قر بانش

خاک پایش چو منی را نرسد می کوشم
که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش

هستی خویش نهادم همه در وجه رخش
گفت کاسانه نفروشم ندهم ارزانش

شد خیال سر زلفت سبب کفر همام
روی بنمای که تا تازه شود ایمانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.