۳۱۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

چشم مستش دوش میدیدم به خواب
کرده بود از ناز آغاز عتاب

گفت کای مشتاق خوابت می برد
هل یکون النوم بعدی مستطاب

شرم بادت آن همه دعوی چه بود
چشم عاشق را بود پروای خواب

هر که در هجران بیاساید دمی
جاودان از دوست ماند در حجاب

خوابم از بهر خیالت آرزوست
من عتابت را همین دارم جواب

حال ما دور از تو میدانی که چیست
حال چشم بی نصیب از آفتاب

در فراقت آنچه بر ما می رود
اهل دوزخ را نباشد آن عذاب

آب حیوانی و ما در آتشم
وه که گر بنشانی آن آتش به آب

بی تو از خوبان نیاساید همام
تشنه کی سیراب گردد از سراب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.