۲۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۵

با من این بودت ز اول شرط باری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری

بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری

با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری

سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری

بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری

با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری

بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری

دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری

گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.