۲۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۸

امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من

آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن

چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن

در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن

وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن

بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن

وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.