۲۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸۲

ما درین شهر به دام صنمی در بندیم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم

در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم

همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم

از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم

یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم

شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم

گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۸۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.