۲۷۷ بار خوانده شده
بر آمد جان ز شوق آن دهانم
بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم ز دست خود چه دوزی
ه از دست تو بازش می درانم
ز تو می پرسم و می گویم از شوق
سخن می گویم و در می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
ترا دانم من این و آن ندانم
کمال از جانستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم ز دست خود چه دوزی
ه از دست تو بازش می درانم
ز تو می پرسم و می گویم از شوق
سخن می گویم و در می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
ترا دانم من این و آن ندانم
کمال از جانستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۹۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.