۲۶۶ بار خوانده شده
دارم اندک روشنائی در بصر
بی جمال او ولى فیه النظر
چشم مشتاقی براه انتظار
خاک شد وز خون دیده خاک تر
سرخ گردد هر که از هر سو دوید
اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
من شکرها خوردم از شکر لبش
راست فرمودند تجزیه من شکر
چشمه او افتاده در دلهای ماست
همچو مستی در دکان شیشه گر
شب زدم سر بر در و دیوار او
چون سحر شد باز بردم دردسر
گریه بیدادش نشست از دل کمال
لایزیل الماء نقشة فی الحجر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بی جمال او ولى فیه النظر
چشم مشتاقی براه انتظار
خاک شد وز خون دیده خاک تر
سرخ گردد هر که از هر سو دوید
اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
من شکرها خوردم از شکر لبش
راست فرمودند تجزیه من شکر
چشمه او افتاده در دلهای ماست
همچو مستی در دکان شیشه گر
شب زدم سر بر در و دیوار او
چون سحر شد باز بردم دردسر
گریه بیدادش نشست از دل کمال
لایزیل الماء نقشة فی الحجر
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.