۲۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۳

مه نامهربان من وفاداری نمیداند
بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند

چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش
چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند

به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم
ولى او چاره این نوع بیماری نمی داند

چه سود از ناله و زاری برین در داد خواهانرا
که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند

مراد خاطر ما نیک میداند حی اما
تغافل می کند زانسانه که پنداری نمی داند

لب و دندان چون اونی بکام چون منی اولی
که کسی شیرین تر از طوطی شکرخواری نمی داند

کمال از خلق نتوانست پوشیدن نظر بازی
که او رندست و چون زهاد طراری نمی داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.