۲۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۱

ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد
مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد

سرشک ماز تو باران نو بهاران است
که لحظه ای نستاده است و باز میبارد

بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک
هنوز خون بفراق ایاز می بارد

ز دوری به روی تو چشم بیدارم
ستاره ها بشبان دراز می بارد

ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر
ملاحت از لب آن دلنواز میبارد

چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی
گر از جبین تو نور نماز می بارد

دلیل سوختگیهاست گریه های کمال
که اشک شمع ز سوز و گداز می بارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.