۲۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۴

دوش چشمم ز فراق تو به خون تر میشد
آه من بی مه رویت به فلک بر میشد

اشک می آمد و میشست ز پیش نظرم
هرچه جز نقش تو در دیده مصور میشد

مه بکوی تو شب چارده خود بینه می گشت
چو به آئینه روی تو برابر میشد

هر کجا زان آب شیرین سخنی می گفتند
سخن قند نگفتم که مکرر می شد

قدر وصل تو دل امروز نکو می دانست
اگر آن دولتش این بار میسر می شد

هر نسیمی که شب از زلف تو در مجلس ما
می گذشت از دم او شمع معنبر میشد

آنکه وقتی نگران بود بر آن روی کمال
گر همی دید کنونش نگرانتر می شد

صفت عارض چون آب تو در دفتر خویش
بیشتر زآن ننوشتم که ورق تر میشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.