۲۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۶

دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند
می برد بند خود آخره نه چنانش بستند

رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته
چه سببه بود که بر رشته جانش بستند

خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب
بردندش همه بر روی و دهانش بستند

در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت
آب شوریدگیی کرد روانش بستند

هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را
این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند

بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم
گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند

زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال
مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.