۲۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸۱

چشمش را عقل و مبه و جان زد
این دزد هزار کاروان زد

هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد

خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد

مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد

در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد

شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد

در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.