۲۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۱

بیزارم از آن دل که در درد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد

باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد

گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد

قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد

جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد

چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد

دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.