۲۴۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰۳

آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن
لبهاش دل پسته خندان به دهن برد

برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت
در اول بازی رخ خوبش دل من برد

می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش
هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد

در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب
بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد

دل بود به جان آمده در تن ز غریبی
در زلف تو بارش کشش حب وطن برد

پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد

آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال
آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.