۲۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۱

مرا بر رخ از دیده خون آمد است
که اشک از چه بر من برون آمد است

کجا ایستد از چکیدن سرشک
که این شیشه ها سرنگون آمد است

دل آمد بخود در چه آن زقن
که زندان علاج جنون آمد است

گرفتم حساب جمالش به ماه
رخ او ز صدمه نزون آمد است

کسی برد ازو بوی چون عود سوز
که آنجا به سوز درون آمد است

دهانش به ابرو به نقش من است
چو میمی که در پیش نون آمد است

از قند سخن ساخت حلوا کمال
به بینید باران که چون آمد است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.