۲۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱

بی درد دلی لذت درمان نتوان یافت
تاجان ندهی صحبت جانان نتوان یافت

هر دل نبود جای غم عشق تو کان غم
گنجیست که جز در دل ویران نتوان یافت

در دامن خاری بنشینیم چو گل نیست
با درد بسازیم چو درمان نتوان یافت

تا چشم تو جادو بود و خشم نو کافر
در روی زمین هیچ مسلمان نتوان یافت

جان پروریی کز لب دلجوی تو دیدم
انصاف که در چشمه حیوان نتوان بافت

با گرم روی واقف این راه چه خوش گفت
آهسته که این راه پر آسان نتوان یافت

در بند میان از دل و جان بندگی اش
بی قرب شرف تربت سلطان نتوان یافت

را برخیز کمالا تو که آن کعبه مقصود
بی آنکه کنی قطع بیابان نتوان یافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.