۳۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲

با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب
کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب

سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه
س نا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب

تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او
ر تر می نشینم منتظر چندانکه آید آفتاب

بعد از آن کان روی روشن آفتاب از دور دید
گر برو بندی در از روزن در آید آفتاب

آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج
چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب

در سر زلفت گرفتست آفتاب از دیرباز
حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب

می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال
گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.