۳۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

آن رخ نه بینم ار نبردی زلف پر ز تاب
شب مقطع نگشته نه بیند کسی آفتاب

بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم
نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب

دندان شانه می کشد آن چین زلف و بس
نامش خطا نبود که خواندیم مشک ناب

گفتی پس از هلاک نو دست از جفا کشم
ای عمر ناگزیر چرا می کنی شتاب

شوق رخ و لب تو ز دل خون چکاند خون
از آتش و نمک کند این گربه ها کباب

نقش درت همیشه به خون بر کشد سرشک
همچون محرران که به سرخی کشند باب

خط مای اشک بر ورق چهره کمال
گر آیدت به چشم روان خوانیش جواب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.